پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱۳)
ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
- در کلاس ما باز می شود.
- در کلاس ما همین جوری باز نمی شود، بلکه آهسته آهسته و شادمانه باز می شود.
- آدم فوری می فهمد که اکنون چه کسی قدم به کلاس خواهد نهاد.
- حتی قبل از اینکه او را ببیند.
- ولترز است که وارد کلاس می شود.
- او تک تک بچه ها را با چشمان تیز و گزنده اش ورانداز می کند.
- بعد می گوید:
- «من حالا خواهم گفت که کدام سه نفر از کلاس شما جزو پانزده نفرند که نقاشی شان بهتر از نقاشی همه بچه های مدرسه بوده است.
- من اسم آنها را به ترتیب الفبا خواهم خواند.
- اولین آنها اونو فان لوون[1] است.»
- اونو فان لوون؟
- چنین چیزی چگونه ممکن است؟
- اونو فان لوون با مشت هایش بر طبل سینه می کوید و شادی می کند.
- «دومین آنها»، ولترز پس از فروکش آوای طبل می گوید.
- «دومین آنها ریتا ست.»
- بعد لحظه ای مکث می کند.
- این مرد فرومایه ای است!
- برای اینکه ما در کلاس نه یک ریتا، بلکه دو ریتا داریم.
- «ریتا فرشور»، از دهن ولترز بیرون می زند و به گوش من رخنه می کند.
- ریتا فرشور خود منم.
- اما، فوری با خود می گویم که چنین چیزی ممکن نیست.
- بعد می بینم که همه برگشته اند و به من می نگرند.
- ناگهان برای لحظه ای، احساس می کنم که می توانم از فرط خوشبختی منفجر شوم.
- می خواهم هورا بکشم.
- ولتر اما امان نمی دهد و سومین نفر را نام می برد:
- «کارلا فان سانتن.»
- «هی کارلا!»، با خود می گویم.
- خطای خطیری باید رخ داده باشد.
- چون کارلا حتی نمی دانست که چه و چگونه باید رسم کند.
- تصویر او را اصلا نمی توان بشمار آورد.
- حالی تان نیست؟
- اما معلمه ها و معلم ها از کجا بدانند!
- آنها چگونه می توانند به ماجرای تشکیل تصویر کارلا پی ببرند؟
- من اما دیگر به دلیل جزو سه نقاشی بهتر کلاس بودن نقاشی ام، حوصله و رغبت هوراکشی ندارم.
- برای اینکه نقاشی کارلا هم جزو بهترین نقاشی ها ست!
*****
- وقتی اونو نقاشی اش را تحویل داد، به بچه ها گفت که او همین جوری ـ الکی چیزی کشیده و به درد نمی خورد.
- اما برایش مهم نیست.
- برای اینکه او به جایزه و مسابقه اهمیتی نمی دهد و عمدتا خودش را زیر فشار قرار نداده و دچار زحمت نکرده است.
- او در مقایسه با مسابقه، کار بهتری برای انجام داشته است.
- اما حالا که او جزو برندگان کذائی است، قیافه مهمی به خود می گیرد.
- قیافه ای مهم و اسرارآمیز.
- انگار که تمام وقت می دانست که او جزو برنده ها خواهد بود.
- اونو قبلا برتر از همه ما بود.
- چون اهمیتی به مسابقه و جایزه نمی داد و اکنون دوباره برتر از همه ما ست، چون ممکن است که نقاشی اش از همه نقاشی های مدرسه بهتر باشد.
*****
- در چهره کارلا، اما افتخار و غروری به چشم نمی خورد.
- انگار که او غافلگیر شده است و چنین انتظاری نداشته است.
- او بی تردید، فراموش نکرده که نقاشی اش را به تنهائی نکشیده است.
- او حتی یک بار به سوی من نمی نگرد.
- اگرچه تمام عناصر نقاشی اش را من به گوشش زمزمه کرده ام.
- نقاشی او در واقع، نوعی دیکته بوده است.
- فرض کنیم که کارلا برنده شود و جایزه را، به اصطلاح، مدرک را دریافت کند.
- آنگاه، من باید به او تبریک بگویم و او تشکر خواهد کرد.
- اگر چنین چیزی اتفاق افتد، من از او بی شک خواهم پرسید که تشکرش از چه بابت است؟
*****
- من در واقع، از اینکه نقاشی ام جزو سه نقاشی بهتر کلاس محسوب شده، تعجب نمی کنم.
- من در اعماق خویش تمام وقت می دانستم که نقاشی ام انتخاب خواهد شد.
- اما من فقط جسارت اندیشیدن بدان را به خود راه نداده بودم.
*****
- «نقاشی ام جزو پانزده نقاشی بهتر از همه انتخاب شده است»، در خانه، سر شام می گویم.
- «ولتر شخصا آمد و به ما گفت.»
- بابا خوشحال به نظر می رسد.
- انگار انتظار چنین خبری را نداشته است.
- مادر ابروهایش را اندکی بالا می اندازد.
- بعد بابا به مادر می نگرد.
- او هم ابروهایش را اندکی بالا می اندازد، ولی چنان سریع که تقریبا دیده نمی شود.
- مادر می گوید که چنین چیزی فراتر از انتظار است.
- واقعا هم فراتر از انتظار است.
- مفهوم «فراتر از انتظار»، «فراتر از انتظار» مثل گلوله ای شلیک می شود و شعله کشان از سرم می گذرد.
- می گویم که نظر من هم همین است.
- فراتر از انتظار است.
- «شاید هم اشتباهی صورت گرفته»، می گویم.
- «نه، نه.
- اگر اینطوری بود، مدیر مدرسه که شخصا نمی آمد و اعلام نمی کرد»، بابا می گوید.
- «آقای ولترز آمده و گفته، مگر نه؟»
- «آره، او شخصا آمد و گفت»، می گویم.
- «ولترز شخصا آمد و جلوی همه اعلام کرد.»
- بعد ـ به یکباره ـ تنم به لرزه می افتد.
- «واقعا این طوری بوده؟»، از خود می پرسم.
- «این ادعا را خودم اختراع نکرده ام؟
- آرزو نکرده ام؟
- امید آن را در دل نپخته ام؟»
- «این طوری بوده، مگر نه؟»، بابا می پرسد.
- «او نام تو را جزو بهترین ها بر زبان رانده است؟»
- «آره، آره»، می گویم.
- مادر می گوید:
- «کسانی هستند که برای شان بلند آوازگی مهمتر از زندگی است.
- آنها می خواهند خود را به بلندترین قله ها برسانند، ولی سرنگون می شوند و می میرند.
- در مقاله ای در روزنامه ای خواندم.
- نمی توانند به هدف برسند.
- به کدام هدف نرسیده اند؟
- به قله کوه.
- به بلند آوازگی.
- اما بهتر است که آدم به زندگی بیندیشد»، مادر می گوید.
- مادر علاوه بر این می گوید که انسان ها باید رفتار عادی و طبیعی داشته باشند و نباید همیشه تلاش کنند که خروس پیشاهنگ باشند.
- بعد چنان سختگیرانه به من می نگرد، که انگار منم که همیشه می خواهم خروس پیشاهنگ باشم.
- من اما در باره خودم چنین نظری ندارم.
- من بیشتر به عقب مانده ترین مرغ ها شباهت دارم.
- بویژه وقتی که مادر در دور و بر من باشد.
ادامه دارد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹ ساعت 5:14 توسط سیاوش زهری
|