برای خون و ماتیکهجویه احمد شاملوخطاب به دکتر حمیدی شیرازیویرایش و تحلیلازیدالله سلطان پور 
 
  «این بازوان او ستبا داغ های بوسة بسیارها، گناهشوینک خلیج ژرف نگاهشکاندر کبود مردمک بی حیای آنفانوس صد تمناـ گنگ و نگفتنی ـباشعلة لجاج و شکیبائیمی سوزد.وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ستاین چشمة عطشکه بر او هر دمحرص تلاش گرم همآغوشیتبخاله های رسواییمی آورد، به بار.شور هزار مستی ناسیرابمهتاب های گرم شراب آلودآوازهای می زدة بی رنگباگونه های او سترقص هزار عشوة دردانگیزباساق های زندة مرمر تراش او.گنج عظیم هستی و لذت راپنهان به زیر دامن خود داردو اژدهای شرم راافسون اشتها و عطشاز گنج بی دریغش می راند . . .»
 
ماهی
 

 
ماهی
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
 
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
 
***
 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
***
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
 
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
 
***
 
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم»
 
 
با مقایسه این دو شعر شاملو در رابطه با زن،
می توان به درک بهتر زنتصویر اعضای طبقات اجتماعی واپسین
 (اعضای اشرافیت برده دار، فئودال، روحانی و بورژوازی)
نایل آمد:
 
۱
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
 همان زن عیاش بی حیای حیله گر و بندباز (شکیبا و لجوج)
با چشمه های تشنگی فزا در اندام و رسوا به سبب تمایل به هماغوشی،
همان زنی است  
که 
موجب گرم و سرخ گشتن بی سابقه و بی نظیر قلب شاعر 
و 
تحولات جهاندگرگونساز دیگر در جسم و جان او می شود.
 
چگونه چنین چیزی امکان پذیر است؟
 
چگونه می توان این پارادوکس را درک کرد و توضیح داد؟
 
چگونه زنی می تواند در عین منفی و منفور بودن، دلپسند و یقین آور و ایدئال باشد؟
 
۲
دلیل نفرت انگیزی زن در هجویه احمد شاملو، 
سوبژکت وارگی زن
 است.
 
فاعلیت زن
 است.
 
زن
در این هجویه
نه
 زباله،
بلکه
 آدم است 
و
 مثل آدم نیازهای غریزی و طبیعی خاص خود را دارد.
 
مثلا
به هماغوشی با همنوعی محتاج است
و
این حوایج خود را پنهان نمی دارد.
 
تئاتر بازی نمی کند.
 
خود را به همان سان که است، نشان می دهد.
 
چنین زنی
زنی عاصی و طاغی تلقی می شود.
 
زن «مرد» محسوب می شود.
 
به همین دلیل
چنین زنی
 در قاموس اعضای طبقات حاکمه انگل و شعرا و ایده ئولوگ های آن،
منفی  و منفور است.
 
۳

 
هنرپیشه زیبا رویی از هالی وود 
در یکی از فیلم های تهوع آور، 
جمله ای بر زبان می راند که تأمل انگیز است:
«فلانی دهان زنان را با مستراح عوضی می گیرد.»
 
این جمله هنرپیشه زن به چه معنی است؟
 
۴
اگر کسی به فیلم های مربوط به عملیات جنسی (پورنو) دقت کند،
زن
در این زباله ـ فیلم ها
عینا و عملا
تحقیر می شود.
 
دهان و لب و لوچه و سر و صورت زن
به قول هنرپیشه هالی وود،
«به توالتی استحاله می یابد.»   
 
بی آنکه دلیلی منطقی برای این تحقیر زن وجود داشته باشد.
 
این تحقیر زن به چه معنی و به چه دلیل است؟
 
برای پاسخ یافتن به این پرسش،
باید به شعر ماهی شاملو نظر افکند:
 
۵
ماهی
 
 
 
من فکر می کنم
 
هرگز نبوده قلب من
 
این گونه
 
گرم و سرخ 
 
این زن
فقط به ظاهر
همان زن هجویه احمد شاملو ست.
 
در کانون این شعر (ماهی)،
نه
زن مجهز به دو ماهی در سینه،
بلکه 
  ماهیخوار 
قرار دارد.
 
خود شاعر قرار دارد.
 
در تحلیل نهایی
نیمه نر، ابر بشر، برتر و سرور جامعه 
 قرار دارد.
 
زن
در این شعر (ماهی)،
اوبژکت است.
 
اوبژکت ماهی دار و آیینه دار است.
 
چیز واره است.
 
زباله واره است.
 
به همین دلیل «دلپسند» شاعر ابربشر است.
 
زن در هجویه 
هم 
خداوند (صاحب) ماهی و دیگر چشمه های تشنگی فزا ست.
 
ولی 
به دلیل سوبژکت بودن
به دلیل فاعلیت  و خود آگاهی و خودمختاری،
منفی و منفور
 است.
 
  «این بازوان او ستبا داغ های بوسة بسیارها، گناهشوینک خلیج ژرف نگاهشکاندر کبود مردمک بی حیای آنفانوس صد تمناـ گنگ و نگفتنی ـباشعلة لجاج و شکیبائیمی سوزد.وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ستاین چشمة عطشکه بر او هر دمحرص تلاش گرم همآغوشیتبخاله های رسواییمی آورد، به بار.شور هزار مستی ناسیرابمهتاب های گرم شراب آلودآوازهای می زدة بی رنگباگونه های او سترقص هزار عشوة دردانگیزباساق های زندة مرمر تراش او.گنج عظیم هستی و لذت راپنهان به زیر دامن خود داردو اژدهای شرم راافسون اشتها و عطشاز گنج بی دریغش می راند . . .»
 
ماهی
 

 
ماهی
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
 
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
 
***
 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
***
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
 
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
 
***
 
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم» 
 
۱
ماهی
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
 
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
 
اینجا دیگر حرفی از زن حشری هجویه نیست.
 
اینجا سخن از خود شاعر حشری است:
 
دیدن دو ماهی در بشقاب سینه و آیینه ای در دست ضعیفه،
همان
و
گرم و سرخ گشتن حیرت انگیز قلب شاعر،
جوشش چندین هزار خورشید از یقین
در 
بدترین دقایق شام مرگزا 
در
 دل شاعر
و
رویش چندین هزار جنگل شاداب
در
هر کنار و گوشه شوره زار یأس
از
زمین
همان.
 
چه معجزات عجیب و غریبی 
که 
  از دست آیینه ای و دو ماهی ناقابلی برمی آید:
وضع و حال خود شاعر حشری
کمترین تفاوتی با وضع و حال زن حشری هجویه ندارد:
 
الف
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ 
 
دیدن دو ماهی در بشقاب سینه ای و آیینه ای در دست ضعیفه ای
قلب شاعر را به طرز بی نظیری گرم و سرخ می کند.
 
چرا و به چه دلیل؟
 
دلیل این گرما و التهاب،
غریزی ـ طبیعی است.
 
شاعر عیاش عنقلابی 
حشری تر از زن عیاش هجویه است.
 
ب  
احساس می کنم
 
در بدترین دقایق این شام مرگزای
 
چندین هزار چشمه خورشید
 
در دلم
 
می جوشد از یقین
 
دیدن دو ماهی در بشقاب سینه ای و آیینه ای در دست ضعیفه ای
دل مملو از تردید شاعر
را
از 
یقین سرشار می سازد.
 
چرا و به چه دلیل؟
 
سکس چه ربطی به استحاله تردید به یقین دارد؟
 
دلیل این اعجاز سکس
تبعید عقل اندیشنده از خطه تن و یکه تازی غول غریزه در اندام است.
 
به همین دلیل
در دل شاعر  عنقلابی
جایی برای تفکر و تردید ناشی از تفکر باقی نمی ماند. 
 
پ 
 
احساس می کنم
 
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
 
چندین هزار جنگل شاداب
 
ناگهان
 
می روید از زمین.
 
دیدن دو ماهی در بشقاب سینه ای و آیینه ای در دست ضعیفه ای
برهوت یأس 
را
به جنگلی شاداب تبدیل می کند.
 
چرا و به چه دلیل؟
 
سکس چه ربطی به استحاله یأس به امید دارد؟
 
دلیل این اعجاز سکس این است
که
یأس شاعر حشری
یأسی طبقاتی است و نه معرفتی
 
یأسی اگزیستانسیالیستی است.
 
یأسی مبتنی بر نیهلیسم و پوچی زندگی شاعر است.
 
سکس
خلأ روحی و روانی شاعر
را
برای مدت کوتاه معینی پر می کند.
 
۲
  «این بازوان او ستبا داغ های بوسة بسیارها، گناهشوینک خلیج ژرف نگاهشکاندر کبود مردمک بی حیای آنفانوس صد تمناـ گنگ و نگفتنی ـباشعلة لجاج و شکیبائیمی سوزد.وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ستاین چشمة عطشکه بر او هر دمحرص تلاش گرم همآغوشیتبخاله های رسواییمی آورد، به بار. 
با مقایسه این دو بند دو شعر شاملو،
معلوم می شود که زن حشری هجویه
کمترین تفاوتی با شاعر حشری حراف ندارد.
 
وقتی از تعلقات طبقاتی واحد هر دو عیاش سخن می رود،
به همین دلیل است.
 
۳
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
معنی تحت اللفظی:
ای یقین گمشده
که
بسان ماهی گریزپایی در برکه های تو در توی آب آیینه وار لغزیده ای،
من 
آبگیر صافی هستم
 
تو اکنون به جادوی عشق
از برکه های آینه راهی برای من جست و جو کن.
 
همان کسی که دو دقیقه قبل
از 
جوشش چندین هزار خورشید یقین در دلش 
دم زده بود
 
(احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
 
چندین هزار چشمه خورشید
 
در دلم
 
می جوشد از یقین) 
 
اکنون
از 
یقین گمشده 
دم می زند.
 
این تناقضگویی نشانه چیست؟
 
چگونه می توان با مشاهده دو ماهی در بشقاب سینه حریفی به یقین مطلق رسید
و
ضمنا 
در نهایت بی اعتنایی به یقین یابی مطلق خود،
از یقین گمشده دم زد؟
 
 این تناقضگویی  
هر علتی هم که داشته باشد،
از سویی
نشانه خردستیزی 
است
و
از سوی دیگر
اشاعه عملی خردستیزی است.
 
این هنوز چیزی نیست.
 
۴
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
چیز این است
که 
یقین گمشده
باید 
بسان ماهی ئی 
به سحر عشق
برای شاعر حشری راهجویی کند.
 
طلب امداد از چیزی گمشده
اگر نشانه خریت و خردستیزی نیست،
نشانه چیست؟
 
دیری است که در طویله های امپریالیستی حسابی مد شده است.
 
کسانی 
ماشین های سریع السیر سوار می شوند 
و
 با سبب شدن تصادفات چه بسا مرگبار
نشئه می شوند.
 
هالی وود
فیلم های مهیج متعددی در این زمینه تهیه کرده است که با سکس گره خورده اند.
 
یکی از متخصصین تواب در این زمینه
اخیرا
می گفت 
که
اینها اول هرویین می کشند 
و 
بعد با سرعت سریع السیر در خیابان ها و پیاده روها به راه می افتند 
و 
در اثر تصادفات خونین و مرگبار
به ارگاسم روحی و روانی می رسند.
 
شعر شاملو
بی تأثیر از عواقب هرویین نبوده است.
 
  «این بازوان او ستبا داغ های بوسة بسیارها، گناهشوینک خلیج ژرف نگاهشکاندر کبود مردمک بی حیای آنفانوس صد تمناـ گنگ و نگفتنی ـباشعلة لجاج و شکیبائیمی سوزد.وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ستاین چشمة عطشکه بر او هر دمحرص تلاش گرم همآغوشیتبخاله های رسواییمی آورد، به بار.شور هزار مستی ناسیرابمهتاب های گرم شراب آلودآوازهای می زدة بی رنگباگونه های او سترقص هزار عشوة دردانگیزباساق های زندة مرمر تراش او.گنج عظیم هستی و لذت راپنهان به زیر دامن خود داردو اژدهای شرم راافسون اشتها و عطشاز گنج بی دریغش می راند . . .»
 
ماهی
 

 
ماهی
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
 
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
 
***
 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
***
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
 
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
 
***
 
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم» 
 
۱
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
 
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
 
معنی تحت اللفظی:
دست من 
هیچگاه
این چنین بزرگ و شاد نبوده است:
اولا
برای اینکه در چشم من، در آبشار اشک خون رنگم،
خورشید بی غروب سرودی 
نفس می کشد.
 
ثانیا
برای اینکه در هر رگ من، تحت تبعیت از تپش قلبم،
بیدار باش قافله ای جرس می زند.
 
مشاهده دو ماهی در سینه ای و یک آیینه در دست ضعیفه ای
آنهم شباهنگام
شاعر حشری را به «تفکر» برانگیخته است.
 
آن سان که احساس می کند که دستش هم بزرگ و پهناور شده اند و هم شاد و خرم و خندان.
 
اگر 
احیانا
کسی خطر کند و دلیل بخواهد،
دادن جواب
 برای شاعر حشری
سهل تر از خوردن آب است:
 
الف
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
 
اولین دلیل شاعر برای بزرگ و شاد گشتن دستش،
تنفس خورشید بی غروب سرودی
  در آبشار اشک سرخ او ست.
  
شاعر
از دیدن ماهی و آیینه 
به لحاظ روحی و روانی
چنان زیر و رو و منقلب شده
که
به گریستن پر های و هوی پرداخته است.
 
دلیل و علت  اول پهناور و خوشحال گشتن دستش 
همین است.
 
ب
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
 
شاعر
از دیدن ماهی و آیینه 
به لحاظ غریزی
چنان تحریک شده
که
  قلبش با شدت عجیب و غریبی به تپش افتاده است
تا
خون اکسیژن دار کافی به آلت تناسلی و غیره برساند.
 
آن سان که در هر رگ او
زنگ جرس بیدارنده ای طنین افکنده است.
 
 
دلیل و علت  دوم پهناور و خوشحال گشتن دست شاعر 
همین است.
 
۲
وقتی گفته می شود که شعرای طبقه حاکمه انگل
ـ چه در قدرت و چه در انتظار رسیدن به قدرت ـ
کسب و کاری جز خردستیزی و اشاعه خردستیزی ندارند،
به همین دلایل است.
 
برای تبلیغ این زباله های هنری
هزینه کلانی 
جامعه فقیر و ذلت زده 
می پردازد.
 
۳

 
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم» 
 
معنی تحت اللفظی: 
شبی
لخت و عریان
به نزدم آمد.
دو ماهی در بشقاب سینه داشت و یک آیینه در دست.
از دریا آمده بود
(دوش گرفته بود)
موهای خیسش بوی خزه می داد و بسان خزه درهم تنیده بود.
من هم فریاد کشیدم:
«ای یقین پیدا شده، تو را از دست نمی نهم (؟).»
 

 
چنان به نظر می رسد که ضعیفه،
پری دریایی 
تصور و تصویر می شود.
 
شاعر حشری 
با مشاهده پری و ماهی و آیینه
یقین گمشده اش 
را 
دوباره پیدا می کند و دیگر حتی به ضرب شلاق و شکنجه
حاضر به از دست دادنش نمی شود.
 
این بدان معنی است
که 
تردید  و یقین شاعر
نه تردید است و نه یقین.
 
بلکه
چیزهایی
بند تنبانی اند.
 
حضور شباهنگام پری و ماهی و آیینه 
همان
و
ظهور طرفة العینی یقین مطلق
همان.
 
غیاب پری و ماهی و آیینه
همان
و
گمگشتگی یقین و پیدایش شک و تردید و دو دلی 
همان.
 
۴
اگر شعر هجویه را با شعر ماهی
مورد مقایسه قرار دهیم:
وجوه مشترک فرمال و صوری مهم آندو آشکار می گردند:
 
الف
عناصر اندامی شعر هجویه 
را     بازو   نگاه  مردمک  چشم گونه ساق   گنج پنهان در زیر دامن ضعیفه 
تشکیل می دهند.  
ب
عناصر اندامی شعر ماهی
 را
  قلب
  دل  
دست 
  چشم 
  رگ
  پستان 
(ماهی)
و
گیسو
 تشکیل می دهند.
 
۵
پهناوری و شادی دست های شاعر
احتمالا
به دلیل تماس آرزویی با ماهی ها ست.
بگذار این چنین بشناسد، مرددر روزگار ماآهنگ و رنگ رازیبایی و شکوه و فریبندگی رازندگی را.حال آن که رنگ رادر گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!در گونه های زرد تووندراین شانة برهنة خون مرده،از همچو خود ضعیفیمضراب تازیانه به تن خورده،بارگران خفت روحش رابر شانه های زخم تنش، برده!حال آن که بی گماندر زخم های گرم بخارآلودسرخی شکفته تر به نظر می زند ز سرخی لب هاوبر سفیدناکی این کاغذرنگ سیاه زندگی دردناک مابرجسته تر به چشم خدایانتصویر می شود 
هیشاعرهی!سرخی، سرخی است:لب ها و زخم ها!لیکن لبان یار تو را خندهـ هر زمان ـدندان نما کندزان پیشتر که بیند آن راچشم علیل توچون «رشته ای زلؤلؤ تر، بر گل انار»،آید یکی جراحت خونین مرا به چشمکاندر میان آنپیدا ست استخوانزیرا که دوستان مرازان پیشتر که هیتلر ـ قصاب «آوش ویتس» ـدر کوره های مرگ بسوزاند،هم گام دیگرشبسیار شیشه هااز صمغ سرخ خون سیاهانسرشار کرده بود،در هارلم و برانکسانبار کرده بودکندتاماتیک از آن مهیالابد برای یار تو، لب های یار تو!بگذار عشق تودر شعر تو بگریدبگذار درد مندر شعر من بخنددبگذار سرخ، خواهر همزاد زخم ها و لبان باد!زیرا لبان سرخ، سرانجامپوسیده خواهد آمد، چون زخم های سرخوین زخم های سرخ، سرانجامافسرده خواهد آمد، چونان لبان سرخوندر لجاج ظلمت این تابوتتابدـ به ناگزیر ـدرخشان و تابناکچشمان زنده ایچون زهره ای به تارک تاریک گرگ و میشچون گرمساز امیدی در نغمه های من!بگذار،عشقـ این سان ـمردار وار در دل تابوت شعر توـ تقلید کار دلقک، قاآنی ـگنددهنوزوبازخود راتوـ لاف زن ـبی شرم تر خدای همه شاعران بدان!لیکنمن(این حرام، این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،این برده از سیاهی و غم، نام)بر پای توـ فریب ـبی هیچ ادعازنجیر می نهم!فرمان به پاره کردن این طومار می دهم!گوری ز شعر خویشکندن خواهموین مسخره خدا رابا سردرون آنفکندن خواهموریخت خواهمش بهسرخاکستر سیاه فراموشیبگذارشعر ما و توباشدتصویر کار چهرة پایان پذیرها:تصویر کار سرخی لب های دخترانتصویر کار سرخی زخم برادران!و نیز شعر منیک بارلااقلتصویر کار واقعی چهرة شمادلقکاندریوزگانشاعران!پایان 
این بخش دوم هجویه احمد شاملو در واکنش به شعر حمیدی شیرازی است.
 
ما این بخش شعر او را نیز نخست تجزیه و بعد تحلیل می کنیم:
 
۱
بگذار این چنین بشناسد، 
مرددر روزگار ماآهنگ و رنگ رازیبایی و شکوه و فریبندگی رازندگی را.حال آن که رنگ رادر گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!
 
معنی تحت اللفظی:
ای برادر من،
بگذار حمیدی شیراز
آهنگ و رنگ و زیبایی و شکوه و فریبندگی و زندگی
را 
در لبان سرخ زنان حشری
خلاصه کند.
 
در حالیکه او باید رنگ را در گونه های زرد تو بجوید.
 
احمد شاملو
کمترین التفات و حتی اعتنایی به محتوای شعر حمیدی شیرازی ندارد که ما منتشر و تحلیل کرده ایم.
 
چرا و به چه دلیل؟
 
چرا به خود شاعر گیر می دهد و نه به نظرات درست و یا نادرست او راجع به شعر سنتی و نو؟
 
یکی از اساسی ترین نشانه ها و مشخصه های شاملوئیسم و شاملوچیسم
همین نخبه گرایی است.
 
به عبارت دقیقتر
پرداختن به دیالک تیک نخبه گرایی است.
 
منظور از دیالک تیک نخبه گرایی چیست؟
 
۲
بگذار این چنین بشناسد، 
مرددر روزگار ماآهنگ و رنگ رازیبایی و شکوه و فریبندگی رازندگی را.حال آن که رنگ رادر گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!
  
در این بند شعر
و
در هر شعر ومقاله و مطلب احمد شاملو
خواننده شعر
با دو نخبه منفی (حمیدی شیرازی) و مثبت (احمد شاملو) مواجه می شود:
 
الف
نخبه منفی
از
دید احمد شاملو
فردی عیاش و زنباره
است
که
فکر و ذکر و هم و غمش لبان سرخ زنان است.
 
ب
نخبه مثبت
باز هم از دید احمد شاملو
شخص شخیص خود او ست
که
فردی بی اعتنا به لبان زنان است
و
فکر و ذکر و هم و غمش گونه های زرد برادران است.
 
عنقلابیون عیرانی
چنین اند در عیرانزمین.
 
به همین دلیل
امپریالیسم جایزه باران شان می کند و حتی کرسی تدریس در دانش کاه در اختیارشان قرار می دهد.
 
۳
بگذار این چنین بشناسد، 
مرددر روزگار ماآهنگ و رنگ رازیبایی و شکوه و فریبندگی رازندگی را.حال آن که رنگ رادر گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!
 
ما شعر «ماهی» خود احمد شاملو را هم تحلیل و منشتر کرده ایم
و
نشان داده ایم
که
خود او
معبدی جز تختخواب و خدایی جز سکس و شهوت ندارد.
 
سکس مذهب این عنقلابیون عصر عنتر است.
 
سؤال این است که چرا احمد شاملو و هواداران عنقلابی اش،
نعل وارونه می زنند؟
 
چرا این جماعت سنگ پرولتاریا را به سینه می زنند؟
 
۴
در گونه های زرد تووندراین شانة برهنة خون مرده،از همچو خود ضعیفیمضراب تازیانه به تن خورده،بارگران خفت روحش رابر شانه های زخم تنش، برده!
 
معنی تحت اللفظی:
در حالیکه حمیدی شیرازی باید رنگ را در گونه های زرد تو بجوید
و در شانه های برهنه خونمرده تو.
شانه های خونمرده تو که به ضرب شلاق همچو خودت ضعیفی  
به این روز افتاده است.
تو ضعیفی هستی که ذلت روحی اش را بر زخم شانه های تنش حمل می کند.
 
در این بند شعر شاملو
هم
پرولترئولوژی (پرولترشناسی) احمد شاملو آشکار می گردد
و
هم
بی شعوری تئوریکی اش:
 
الف
پرولتاریا 
در قاموس شاملوئیسم و شاملوچیسم
فرقی با لومپن پرولتاریا ندارد.
 
پرولتاریا 
از مشتی ضعیف و زباله تشکیل می یابد 
که
ضمنا خودستیز اند.
 
هم ستمگر اند و هم ستمکش 
(هم ساواکی و شلاق زن  اند و هم انقلابی و شلاق خور)
 
ب
پرولتاریا
ضمنا
هم
ذلیل مادی 
است
و
هم
 ذلیل فکری
 (ذلیل روحی و ذلیل جسمی) 
 
هم به لحاظ روحی ذلیل است و هم به لحاظ جسمی.
 
پرولتاریا
 ذلت روحی اش را به صورت زخم جسمی حمل می کند.
 
پ
خریت  وبی شعوری تئوریکی احمد شاملو در این بند شعر
این است
که
خیال می کند
که
خود پرولتاریا علیل و ذلیل است و قادر به دفاع از منافع خود نیست. 
 
در نتیجه
به این نتیجه می رسد 
که
وظیفه شعرا
دفاع از منافع پرولتاریا ست.
 
یعنی
دفاع از منافع پرولتاریا
 امری ارادی، دلبخواهی و میلی است.
 
به همین دلیل 
به حمیدی شیرازی عیب می گیرد که چرا به عوض لبان سرخ زنان، به زخم شانه های کارگران نمی اندیشد.
 
۵
حال آن که بی گماندر زخم های گرم بخارآلودسرخی شکفته تر به نظر می زند ز سرخی لب هاوبر سفیدناکی این کاغذرنگ سیاه زندگی دردناک مابرجسته تر به چشم خدایانتصویر می شود.
 
معنی تحت اللفظی:
در حالیکه بی کمترین تردید
 دیدن سرخی زخم کسی،
آسان تر از دیدن سرخی لبان زنی است
و
نشان دادن رنگ سیاه زندگی دردناک ما بر سفیدی کاغذ به خدایان،
آسانتر است.
 
تعجب احمد شاملو
این است که حمیدی شیرازی 
برعکس خود او
زخم کارگران
را
نمی بیند
و
به مراتب، بدتر، روزگار سیاه کارگران را برجسته نمی کند تا طبقه حاکمه هم ببیند.
 
خریت تئوریکی همین است که ضمنا خاص احمد شاملو هم نیست.
 
در قاموس احمد شاملو،
هر ننه مرده ای می تواند و باید بیانگر درد «پرولتاریا» باشد و فکر و ذکری جز روشنگری (نشان دادن روزگار سیاه زحمتکشان به طبقه حاکمه) نداشته باشد.
 
محتوای ارتجاعی و خرافی این بند شعر احمد شاملو اما چیست؟
ادامه دارد.