برای خون و ماتیک
هجویه احمد شاملو
خطاب
به
دکتر حمیدی شیرازی

ویرایش و تحلیل
از
یدالله سلطان پور 


  «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.

وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ست
این چشمة عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم همآغوشی
تبخاله های رسوایی
می آورد، به بار.

شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زدة بی رنگ
با
گونه های او ست

رقص هزار عشوة دردانگیز
با
ساق های زندة مرمر تراش او.


گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند . . .»


بگذار این چنین بشناسد، مرد
در روزگار ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شکوه و فریبندگی را
زندگی را.

حال آن که رنگ را
در گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!

در گونه های زرد تو
وندر
این شانة برهنة خون مرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب تازیانه به تن خورده،
بارگران خفت روحش را
بر شانه های زخم تنش، برده!


حال آن که بی گمان
در زخم های گرم بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر می زند ز سرخی لب ها
و
بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ سیاه زندگی دردناک ما
برجسته تر به چشم خدایان
تصویر می شود 


هی
شاعر
هی!

سرخی، سرخی است:
لب ها و زخم ها!

لیکن لبان یار تو را خنده
ـ هر زمان ـ
دندان نما کند

زان پیشتر که بیند آن را
چشم علیل تو
چون «رشته ای زلؤلؤ تر، بر گل انار»،
آید یکی جراحت خونین مرا به چشم
کاندر میان آن
پیدا ست استخوان

زیرا که دوستان مرا
زان پیشتر که هیتلر
 ـ قصاب «آوش ویتس» ـ
در کوره های مرگ بسوزاند،
هم گام دیگرش
بسیار شیشه ها
از صمغ سرخ خون سیاهان
سرشار کرده بود،
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کند
تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یار تو، لب های یار تو!

بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید

بگذار درد من
در شعر من بخندد

بگذار سرخ، خواهر همزاد زخم ها و لبان باد!

زیرا لبان سرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد، چون زخم های سرخ

وین زخم های سرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد، چونان لبان سرخ

وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد
ـ به ناگزیر ـ
درخشان و تابناک
چشمان زنده ای
چون زهره ای به تارک تاریک گرگ و میش
چون گرمساز امیدی در نغمه های من!

بگذار،
عشق
ـ این سان ـ
مردار وار در دل تابوت شعر تو
ـ تقلید کار دلقک، قاآنی ـ
گندد
هنوز
و
باز
خود را
تو
ـ لاف زن ـ
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!

لیکن
من
(این حرام، این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این برده از سیاهی و غم، نام)
بر پای تو
ـ فریب ـ
بی هیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردن این طومار می دهم!

گوری ز شعر خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با
 سر
درون آن
فکندن خواهم
و
ریخت خواهمش
 به
سر
خاکستر سیاه فراموشی

بگذار
شعر ما و تو
باشد
تصویر کار چهرة پایان پذیرها:
تصویر کار سرخی لب های دختران
تصویر کار سرخی زخم برادران!
و
 نیز شعر من
یک بار
لااقل
تصویر کار واقعی چهرة شما
دلقکان
دریوزگان
شاعران!

پایان

 

 

۱
برای خون و ماتیک

 

این عنوان شعر

واکنش احمد شاملو به شعر مربوط به نیمای حمیدی شیرازی است.

 

در این عنوان شعر فوق العاده قوی (به لحاظ فرم و تصور و تصویر) احمد شاملو،

محتوای فکری آن شعر حمیدی شیرازی تقطیر یافته است.

 

شاملو

دوئالیسم خود و حمیدی 

 را 

به شکل دوئالیسم خون و ماتیک 

بسط و تعمیم داده است.

 

طرز «تفکر» شاملو اصولا و اساسا دوئالیستی است.

مفاهیم هابیل و قابیل

از مفاهیم محبوب احمد  شاملو هستند.

 

در روند تحلیل دیالک تیکی این شعر شاملو

محتوای عنوان شعر بهتر و بیشتر روشن خواهد شد.

 

۲

«این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.

 

معنی تحت اللفظی:

بازوان زن، غرقه در بوسه بوده اند.

خلیج نگاه زن، ژرف بوده است.

در مردمک چشمان کبود و بی حیای زن،

فانوس صد نیاز، به طرز مبهم و ناگفتنی، با شعله لجاجت و شکیبایی،

روشن است.

 

شاملو

بخش اول این شعر بلندش را در گیومه گذاشته است.

 

در این بخش از شعر شاملو (برای خون و ماتیک)

برداشت شاملو از شعر حمیدی شیرازی تبیین می یابد.

 

شعری که قبلا ذکر شده و مورد تحلیل قرار گرفته است.

 

شاملو در این هجویه

چنان وانمود می کند 

که

 انگار خودش راهب ریاضت کش ایزوله در دیری در بیابانی و یا در قله کوهی است

و

حمیدی شیرازی 

عیاش حرفه ای تمامعیار ساکن در جنده خانه ای.

 

اما

از همین شعر شاملو

دست خود او رو می شود.

 

برای مجانین فاشیسم و فوندامنتالیسم

سکس 

بت عظیمی و باب الحوایج  جدیدی است.

 

سکس 

مذهب این جماعت است.

 

سکس

آه و افیون این جماعت است.

 

سکس

به 

این لاشخورهای خر و خردستیز

هم 

امید می دهد

هم 

یقین گمشده را در اختیار این زباله ها قرار می دهد

و

هم

تخدیر می کند.

آرامش جسمی و روحی و روانی می بخشد:


شاملو

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.


من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
«آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم.»

 

 

۱

  «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.
 

شاملو

به عوض نقد نظرات ادبی حمیدی شیرازی

و

به عوض دفاع از فرم و ساختار و سبک و مضمون و محتوای شعر نیما،

زنبارگی و سکس پرستی حمیدی شیرازی بیچاره و بدبخت

 را 

به رگبار مسلسل شعر می بندد.

 

اما

ضمنا

دست ایده ئولوژیکی خود شاملو

رو می شود.

 

چرا و به چه دلیل

ما از این خودافشایی شاملو دم می زنیم؟

 

۲

  «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.

 

اگر به این بند از شعر شاملو دقت شود،

محتوای آنتی فمینیستی آن آشکار می گردد:

 

معشوق مطلوب بی عیب و نقص و آسمانی و ایدئال در شعر سنتی فئودالی ایران،

زیر قلم شاملو

به جنده ای وقیح و بی شرم و بی حیا تنزل می یابد.

 

جنده ای که بازوانش با بوسه های مکرر داغدار شده اند 

و

در خلیج ژرف نگاهش،

مردمک کبود رنگ بی حیای چشم جنده

 در آتش لجاجت زنانه 

 توأم با شکیب سرشته به شعبده زنانه 

بسان فانوسی می سوزد.

 

در این بند از شعر شاملو

نه، 

سوبژکت سکس،

بلکه اوبژکت سکس است که به چالش کشیده می شود.

 

نه،

حمیدی شیرازی زنباره و بیمار سکس و عیاش از دید شاملو،

بلکه زن است که جنده واره تصور و تصویر و تحقیر و تخریب می شود.

 

زن

به عنوان پرولتاریای مضاعف

در این بند از شعر شاملو،

لومپن پرولتریزه 

 می شود.

 

این بند از شعر شاملو،

آدمی را به یاد اجامر فاشیسم و فوندامنتالیسم می اندازد،

که

از تک تک سوراخ سنبه های وجودشان

چرک و کثافت ضد پرولتری بیرون می زند:

 

الف

به محض خشمگین شدن از دست کسی،

مادر و خواهر و دختر و زنش 

را

جنده قلمداد می کنند.

 

ب

اگر بتوانند مادر و خواهر و دختر و زن و کودک فرد مورد نظر

را

کین توزانه

  مورد تجاوز جنسی  سادیستی قرار می دهند.

 

پ

به محض تسخیر خاک ملتی

کودکان و زنان و دختران و مادران را مورد تجاوز بی شرمانه قرار می دهند

و

عملا زمینه فکری و پسیکولوژیکی و ضد اتیکی لازم را برای مورد تجاوز متقابل قرار گرفتن مادر و خواهر و دختر و زن و کودک خود فراهم می آورند.  

 

۳
وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ست
این چشمة عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم همآغوشی
تبخاله های رسوایی
می آورد، به بار.

شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زدة بی رنگ
با
گونه های او ست

رقص هزار عشوة دردانگیز
با
ساق های زندة مرمر تراش او.

 

معنی تحت اللفظی: 

دهان جنده به چشمه سار سحرآمیز تشنگی افزا شباهت دارد.

(هرچه از چشمه آن دهان بنوشی، تشنگی ات افزایش می  یابد)

دهان جنده به چشمه عطش شباهت دارد

که

تحت تأثیر میل شدید به جفتگیری 

تبخال های رسوایی به بار می آورد.

 

گونه های جنده

حاوی شور هزار مستی ناسیراب،

  مهتاب های گرم مستی بخش 

و

 آوازهای مستانه بی رنگ

 اند.

 

مرمر تراش خورده ی ساق های پاهای زنده جنده

حاوی رقص هزار عشوه درد انگیز

اند.

 

احمد شاملو در این بند از شعرش

در واقع

آنچه خود خواسته  است،

 به بیگانه ی شیرازی نسبت داده است.

 

اینها ایدئال های مجانین سکس پرست فاشیستی اند

که

دد واره و درنده واره اند.

 

زن

در قاموس این لاشخورها،

حکم بز و بره و گوسفند و بچه آهو 

در قاموس گرگ های گرسنه را دارد.

 

این همان بربریت فاشیستی است

که

از زبان فریدریش نیچه ی دیوانه تبیین می یابد:

«وقتی به نزد معشوقت می روی،

شلاقت

را فراموش مکن.» 

۱
گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند . . .»

معنی تحت اللفظی:

جنده

گنج عظیم لذت و هستی را در پایین تنه اش پنهان دارد

و

سحر و جادوی اشتها و عطش به عملیات جنسی،

اژدهای شرم

را

از گنج بی دریغش می راند.

این آخرین بند از بخش اول شعر شاملو ست:

زن در سرتاسر این بند شعر فوق العاده قوی شاملو

جنده واره جا زده می شود.

زن 

به مثابه پرولتاریای حداقل مضاعف،

زن به مثابه زحمتکش خانه و کارخانه 

لومپن پرولتریزه می شود.

 

مشاجره بر سر شعر است

ولی

ارج و ارزش و عزت و اعتبار نیمه دیگر جامعه

چوب حراج می خورد.


بخشش از کیسه باز خلیفه ای به نام زن
به همین می گویند.
 

۲

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند

از دید حمیدی شیرازی بدبخت

و

در واقع

 از دید احمد شاملوی خوشبخت،

زنی که جنده واره است،

خداوند گنج عظیمی است.

گنج عظیمی که در زیر دامنش مخفی کرده است

و

برای ممانعت از دستبرد این و آن، بدان

بر سر گنج عظیم بی دریغ (؟)

اژدهایی از شرم خفته است.

اگر اژدهای شرم نباشد،

زن
 گنج عظیم پنهان در زیر دامنش را از کسی دریغ نمی دارد.

از همین تفکر نهفته در این بند آخر بخش اول شعر

 بی شعوری خود شاعر عربده می کشد.

چرا و به چه دلیل؟

۳

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند

 

آنچه احمد شاملو به دلیل قلت فهم و ذکاوت و هوش نمی داند،

 این حقیقت امر است

 که 

اعضای جامعه

با سقوط اجتماعی  به قهقرای لومپن پرولتریسم

و

در روند سقوط اجتماعی به قهقرای لومپن پرولتریسم

ایده ئولوژی زدایی 
می شوند.

تفاوت تعیین کننده لومپن پرولتاریا (جنده و جاکش و دزد و قاچاقچی و غیره) با اعضای اقشار و طبقات اجتماعی دیگر

 همین است:

جنده 

ـ چه جنده نر و چه جنده ماده ـ 

به دلیل نداشتن ایده ئولوژی خاص خود،

شرم و شعور و شخصیت و اتیک و استه تیک خاص خود را ندارد.

اصلا آدم به معنی واقعی کلمه نیست.

چیزی در حد زباله است.

لومپن پرولتاریا

در بهترین حالت

ایده ئولوژی طبقه حاکمه انگل را از آن خود می کند.

معیارهای ارزشی  لومپن پرولتاریا

در بهترین حالت

معیارهای ارزشی طبقه حاکمه اند.

به همین دلیل

جماعت جنده و جاکش و جاسوس و گدا و غیره

متنفر از زحمتکشان مادی و فکری و هنری اند.

شاملو که به قول خودش عاشق جنده ها ست

(دوست داشتن روسپی ها ...)

 جنده شناس حتی نیست.

 

جنده بر سر گنج بی دریغش 

حتی مارمولکی نمی خواباند، چه رسد به ماری و یا اژدهایی

 

این خطای بینشی شاملو اما حاکی از چیست؟

۴

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند
 
 

این احتمالا خطای بینشی حتی نیست.

در شعور اجتماعی جاری در طویله های طبقاتی

زن

به طور کلی

در پایین تنه و لب و لوچه و و پر و پاچه و پستان 

خلاصه می شود.

 

زن

در حقیقت

سلب آدمیت می شود.

 

چه بسا

حتی خود زنان عقب مانده از قافله فکر و فرهنگ

فونکسیونی جز جندگی برای زنان قایل نیستند.

 

یعنی

خود

را

با متراژ طبقه حاکمه زن ستیز می سنجند.

 

می توان

حتی

از زن ستیزی خود زنان سخن گفت.

 

در اثر این شعور آنتی فمینیستی است

که

زنان

بخش اعظم درامد خود را صرف تعمیر اندام خود می کنند 
تا با استه تیک مطلوب طبقه حاکمه
  دمساز شوند.

۵
گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند
 
 


جنده

اما 
تحت تأثیر افسون اشتها و عطش به سکس 
اژدهای شرم را از سر گنج پایین تنه ای اش می راند.

ایراد معرفتی و سوسیولوژیکی دیگر احمد شاملو
ضمنا
این است که خیال می کند
که
جنده
 اشتها و عطش سیری ناپذیری به سکس دارد.

می توان گفت که احمد شاملو احتمالا تعریف روشنی از مفهوم جنده حتی ندارد.

جنده
به همان میزان اشتها و عطش به سکس دارد
که
سقا
اشتها و عطش به آب.

شاملو
احتمالا
تئاتر جنده ها را به سکه نقد خریده است.

سکس در جنده خانه
قبل از  هر چیز دیگر
سلب سکسیت می شود.

سکس در جنده خانه
به سطح عملیات مکانیکی عادی عاری از احساس و عاطفه و علاقه و عشق تنزل می یابد.

یکی از دلایل تخریب روحی و روانی و اخلاقی جنده جماعت (چه جنده نر و چه جنده ماده) همین سلب سکسیت از سکس است.

جنده
به همین دلیل سلب اجتماعیت و آدمیت می شود.

جنده
چه بسا از سکس متنفر می گردد.

کدام اشتها و عطش به سکس؟

ادامه دارد.