فرج سرکوهی

 (متولد آبان ۱۳۲۶ )  

در سوگ علی اشرف درویشیان

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم. 

مادرم، 

که 

از شیراز به تبریز آمده بود، 

میهمان کاظم (سعادتی ) و روح انگیز (دهقانی) بود.

 مادرم روز ملاقات به نقل از کاظم 

خبر رفتن صمد را در زندان بر من آوار کرد. 

زخم رفتن او هنوز در دلم خونچکان و تازه است.

حالا در تبعید و بیمار 

کسی با تلفن خبر رفتن علی اشرف را می دهد 

که 

صمد الگوی او بود. 

در زلالی و صمیمت 

به

 صمد

 شباهت می برد 

و 

گاهی 

بوی او را می داد برای من. 

یادها در ذهنم رژه می روند 

و 

زخم ندیدن او 

در این سال های تبعید،

دست در دست غم رفتن او، 

در جانم ریشه می دواند.

.

می گویم با خودم:

«سرطان بر جسم او پیروز شد.»

 سرطان سانسور و استبداد شاهی و اسلامی و خوره بی عدالتی 

اما 

از او شکست خورد.

 در این جنگ

 این

 او بود 

که 

با

 آثار خود و با زندگانی خود 

پیروز شد با همه افت و خیزها.

غم سنگین رفتن او 

اما 

بر دل و جان همه ما می ماند.

تسلیت به همسرش و به فرزندانش، 

به بچه های کانون نویسندگان، 

به خوانندگان آثارش، 

به این وآن 

و

به من هم.

نخستین نقد بر آثار صمد را کاظم نوشت. 

همان نقد کتاب الدوز و کلاغ ها که در مجله دانشجوئی ما منتشر شد.

کاظم 

بندهائی از شعری از اخوان را بر پیشانی نقد خود نوشته بود

«کرک جان،

 خوب می‌ خوانی

من این آواز پاکت را در این غمگین خراب آباد

چو بوی بال‌ های سوخته‌ ات پرواز خواهم داد.

«من این غمگین سرودت را

هم آوازِ پرستوهایِ آهِ خویشتن پرواز خواهم داد»

 

کاظم 

چه باشکوه 

وعده به جا آورد. 

و 

من؟ 

من 

اما 

«هنوز دوره می کنم شب را و روز را و هنوز را»

(شاملو)

در این تبعید ابری

 و 

در این سال های پیری 

در آستانه ، با این تن بیمار و با این نسل های پس از ما، 

«آه»ی مانده است که با آن «سرودی را پرواز» بتوان داد؟

هی یادت . یادت . یادت 

علی اشرف

پایان

ویرایش 

از

تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 

در سوگ علی اشرف درویشیان

 

۱

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم. 

 

فرج سرکوهی

این 

پرت و پلا ها 

را

در 

سوگ علی اشرف درویشیان 

سر هم بندی کرده

 و 

خرمنی از احسنت و هلهله و هورا درو کرده است.

 

شاید

یک میلیون نفر این پرت و پلا ها را خوانده و لایک زده باشند.

 

ما 

هم

کامنت گذاشتیم

و

با ترس و لرز نوشتیم

که

این پرت و پلاها به خود مؤلف مربوط می شوند 

و

ربطی به علی اشرف ندارند.

 

اگر علی اشرف سرطان هم نمی گرفت و دار باقی را وداع نمی گفت،

مش فرج می توانست،

همین متن را منتشر کند

 و 

یا 

حتی

 از 

بی بی ۳۰ و ۳۰ عن عن

به سمع مستمعین بینوا برساند.

 

۲

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم.

 

حیرت انگیز این است

که

مش فرج

کامنت ما را بلافاصله حذف کرد.

 

ما

هم

درجا وضو گرفتیم و شکر خدا را به جای آوردیم

که

بر خلاف  بقیه سکنه فیس آباد،

خودمان

را

 حذف نکرده است.

 

یکی 

از

مهم ترین مشخصات شاملوئیسم 

همین است:

کر کردن گوش فلک از فقدان آزادی

و

پرهیز بی پروا

از هماندیشی با همنوع.

 

تنها ره و روش و رویه برخورد شاملوئیسم با دگر اندیش 

«آونگ کردنش بر دار شعر خویشتن» 

است:


حال آنکه من
ـ به‌ شخصه ـ
زمانی

همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کره‌ ای
جنگ کرده‌ ام
یک بار هم «حمیدیِ‌ شاعر» را
ـ در چند سالِ پیش ـ
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده‌ ام.


خمینی و خلخالی و غفاری و سید علی و کوسه و موسوی 
هم
همین ره و روش و رویه برخورد را با دگراندیش داشته اند و دارند.

فرق اجامر جماران
با
مشد احمد شاملو
این است
که
آنها
شب و روز
قربان ـ صدقه آزادی کذایی نمی روند:

 

آه،

 اگر آزادی سرودی می خواند 

کوچک، همچون گلوگاه پرنده ای،
هیچ کجا، دیواری فروریخته بر جای نمی ماند

سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است،

 که حضور انسان آبادانی است

همچون زخمی همه عمر خونابه چکیده
همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده
به نعره ای چشم بر جهان گشوده
به نفرتی از خود شونده
غیاب بزرگ چنین بود

سرگذشت ویرانه چنین بود!

آه،
 اگر آزادی سرودی می خواند کوچک، 
کوچکتر حتی، از گلوگاه یکی پرنده!

 

اگر قضیه از این قرار است

و

آزادی

به معنی آبادانی جهان است،

پس به تانک و توپ تف و توهین و پرخاش و پرت و پلا بستن هر دگراندیش

و

شغال گر

جا زدن او

به چه دلیل است؟

 

شغالی گر (بیمار و مو ریخته)
ماه بلند را دشنام گفت
پیران شان مگر نجات از بیماری را
تجویزی این چنین فرموده بودند.

فرزانه در خیال خودی، اما 
آنکه به تندر پارس می کند،
گمان مدار 
که 
به قانون بوعلی 
حتی
جنون را نشانی از این آشکاره تر
به دست کرده باشند

 

۳

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم.

  

فرج سرکوهی

حافظه عظیمی دارد.

 

از این بابت 

به قول مشد احمد شاملو

«رشگ انگیز است.»

 

ما

غذایی را که یک ساعت قبل خورده ایم،

حتی به خاطر نداریم.

 

یکی از مهم ترین مشخصات شاملوچیسم (مسلک شاملوچی ها)

شروع هر جفنگ با واژه مقدس «من» است.

 

«من»

برای شاملوچیسم،

همان «بسم الله» معروف برای آخوندیسم است.

 

این اما به چه معنی است؟

 

یعنی حاکی از چیست؟

 

۴

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم.

  

ما

که

عمری خر بودیم و هنوز سگ نشده بودیم،

خیال می کردیم 

که

شاملوئیسم و شاملوچیسم

مسالک مبتنی بر منگرایی و یا اگوئیسم (خودپرستی) اند.

 

این

تصور ما اما از ریشه غلط بود.

 

خودپرستی

چیز دیگری است.

 

خودپرستی 

 گرایش مترقی و مثبتی است.

 

مراجعه کنید 

به 

سلسله تحلیل های ما

تحت عنوان «کلنجار مفهومی با مفاهیم فئودالی»

در 

تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 

۵

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 در زندان بودیم.

    «من»

در

 شاملوچیسم 

در همین جمله اول پرت و پلاهای فرج سرکوهی

معرفی می شود:

 

 «من»

من در بند و دردمند و درد کش و درد پرستی 

است.

 


 «من»

تحت تعقیب و تفتیش و شکنجه و حبس و اعدام و تیرباران 

است.


 «من»

در

شاملوئیسم

 و 

بویژه 

در

شاملوچیسم

شباهت غریبی به عیسی ابن مریم دارد:

 

صلیب خویش

را

ضمن تحمل تازیانه و تف و توهین

بر دوش می برد.

 

 

مرگ ناصری (عیسی ابن مریم)

 

 با آوازی یکدست،
یکدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.

 


 

  ـ تاج خاری برسرش بگذارید!


و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذیان ِ دردش
یکدست
رشته ئی آتشین
می رشت.
 

ـ شتاب کن، ناصری، شتاب کن!


از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
 

ـ تازیانه اش بزنید!
 

رشته چر مباف
فرود آمد
و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ
در طول ِ خویش
از گرهی بزرگ
بر گذشت.
  


ـ شتاب کن، ناصری، شتاب کن! 

 

  ***


از صف غوغای تماشائیان
العارز
ـ گام زنان ـ

 راه خود گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افکنده،
و جانش را از آزار ِ گران ِ دینی  (وام، قرض) گزنده
آزاد یافت:
 

ـ  مگر خود نمی خواست، ور نه می توانست! 


***


آسمان کوتاه
ـ به سنگینی ـ
بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم
فرو افتاد.


سوگواران، به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
 به هم
بر آمد.

 

پایان

ویرایش 

از تارنمای دایرة الممعارف روشنگری

 

۶

صمد که رفت 

من و چند نماینده دانشجویان اعتصابی دانشگاه تبریز

 

 «من»

در

شاملوئیسم

 و 

بویژه 

در

شاملوچیسم 

 

نه، نشانه ی منگرایی،

بلکه نشانه من ستیزی است.

 

 «من»

در

شاملوئیسم

 و 

بویژه 

در

شاملوچیسم 
نه، دال بر اگوئیسم (خود پرستی)،

بلکه

 دال بر اگونیهلیسم (خودستیزی) است.

 

در شعر شاملو تحت عنوان مرگ ناصری 

نیز 

همین خودستیزی از قول العاذر تبیین می یابد:

 

  مگر خود نمی خواست، ور نه می توانست! 

 

از دید العاذر 

که 

احتمالا

 همان کسی است که عیسی مسیح را به توصیه خود عیسی مسیح، لو داده،

زجر و آزار و تصلیب عیسی مسیح،

تصمیم خودش بوده است.

 

یعنی

عیسی مسیح

مظهر عملی خودستیزی 

بوده است.


 «من»

در

شاملوئیسم

 و 

بویژه 

در

شاملوچیسم

نیز  

«من» من ستیز 

است

«من» خود ستیز 

است.

 

ادامه دارد.