خود آموز خود اندیشی (۱۱۲۱)
شین میم شین
بوستان
باب سوم
در عشق و مستی و شور
حکایت چهارم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۸۵ ـ ۸۶)
ما به سوی آنچه دانش زمانه مان نموده، می رویم
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا:
«قبول است، اگر چه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش»
معنی تحت اللفظی:
در حال سجده در مقابل خدا، ندایی به گوش جانش رسید
که اگرچه هنری نداری، ولی چون در و درگاه دیگری نداری، حاجتت بر آورده می شود.
سعدی
در این دو بیت آخر این حکایت،
با بی شرمی خارق العاده ای دیالک تیک طبقه حاکمه و توده را به شکل دیالک تیک خدا و بنده بسط و تعمیم می دهد و در هم می شکند.
آنسان که آن به دوئالیسم همه چیز و هیچ تنزل می یابد و از هم می گسلد.
اکنون که انسان تا درجه سگ ولگرد بی ننگ و عاری سقوط کرده است و علیرغم بی اعتنائی ارباب، دل از بندگی او برنمی کند و وفادار مطلق می ماند، درگوشی ندا در می دهند که اگرچه پیر و بی ارزش و بی هنر است، ولی چون پناهی جز ما ندارد، می تواند در گوشه طویله اربابی بخوابد و از پس مانده غذای غلامان زندگی کند.
سعدی کاری جز انعکاس مناسبات زمینی در آیینه آسمان ندارد.
این عشق یک طرفه انسان نسبت به خدا،
انعکاس آسمانی ـ انتزاعی وابستگی مطلق بنده به بنده دار و رعیت به ارباب فئودال است.
این عشق کذائی در قاموس سعدی و حافظ به زهر ایدئولوژیکی آلوده است.
پایان تراژیک زندگی بندگان بی پناه و بی فردا دستپخت ایدئولوگ های مزدور و سرسپرده طبقه حاکمه ارتجاعی است.
این تراژدی می توانست زیر قلم نمایندگان طبقات مولد زره حماسه بپوشد و نظلم فئودالی ـ بنده داری را از بیخ و بن به لرزه در افکند و از انسان مولد نه سگ، بلکه فرمانروا بسازد.
ادامه دارد.