قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۸)
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربه ها
۷
پیر مرد و گربه
- گربه در روستا بزرگ شده بود.
- در بهار، وقتی که پیرمرد چوپان، گوساله ها و بره ها را برای چرا به کوه می برد، گربه را هم در کوله پشتی اش می نهاد و با خود می برد.
- گربه از روستا و دشت و کوه خوشش می آمد.
- گربه هم موش می گرفت و هم به دنبال پروانه می گذاشت و در حاشیه بیشه با سایه لرزان گیاهان بازی می کرد.
- پیرمرد چوپان کم حوصله و نامهربان بود.
- او با گربه صحبت نمی کرد.
- پس از دوشیدن گاو و گوسفند، بی کلامی ظرف شیر گربه را جلویش می گذاشت.
- بعضی اوقات هم بقیه غذای خود را به او می داد.
- گربه اما نمی دانست که آن هم سهم او بوده و یا نه.
- تابستان طولانی بود و بسیار گرم.
- فقط در اواخر شهریور باران می بارید.
- وقتی که هوا بارانی بود، گربه بی سر و صدا وارد کلبه پیرمرد می شد و دم در زیر نیمکت کز می کرد.
- گربه و پیرمرد یکباره نگاه شان به همدیگر افتاد.
- گربه در باره پیر مرد چیزی نمی دانست.
- اما از او ترس هم نداشت.
- پائیز آن سال، زودتر از راه رسید و هوا سرد شد.
- شباهنگام اولین برف بر زمین نشست.
- گاوها اکنون دیگر چیزی برای خوردن نمی یافتند.
- پیرمرد اسباب خود را با عجله جمع کرد.
- او می بایستی قبل از اینکه کوه را برف فراگیرد، خود را به ده که در دره قرار داشت، برساند.
- گربه در کلبه بود و از پیرمرد فاصله نمی گرفت.
- پیرمرد اما اعتنائی به او نداشت.
- او وسایل خود را برداشت و گاوها را به سوی دره راند.
- گربه تنها ماند.
- برف بیشتر و بیشتر بارید.
- روزها و شب ها سپری شدند.
- گربه گرسنگی می کشید.
- موش ها در زیر زمین گرم بودند.
- گربه به فریاد در آمد و از فریاد خود به هراس افتاد.
- برف همه صداها را نابود کرده بود.
- سکوت مطلق بود.
- طولی نمی کشید که در و پنجره کلبه هم زیر برف نهان می شد و گربه دیگر نمی توانست از کلبه بیرون رود.
- ناگهان صدائی به گوشش رسید.
- پیرمرد برگشته بود.
- او به گربه نگاه کرد.
- به گربه حرفی نزد، اما دستش را دراز کرد و او را برداشت.
- بعد گربه را در کوله پشتی اش نهاد و از روی برف سنگین به سوی دره روانه شد.
پایان
ادامه دارد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۹ ساعت 8:26 توسط سیاوش زهری
|