درنگی

از

شین میم شین

هوای آفتاب

تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟

به هر که رو کنی تو را جواب می کند.


چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:


نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش

سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،

سخن ز جاودانگی ست....

آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!

۱

چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد

سیاوش در این جمله،

برای بیان تنهایی و دلتنگی خویش در غربت،

دیالک تیک های زیر را توسعه می دهد:

دیالک تیک عالم و معلوم

(تشخیص شاعر ملی در انبوهه جمعیت و صدا زدن نامش)

را.

دیالک تیک مکاتبه

(مبادله نامه و احولپرسی و مخلفات فرمال)

را.

دیالک تیک پیام آوری و پیام بری

را.

همه این انتظارات سیاوش خسته

از معاییر ارزشی سنتی او و امثال او

پرده برمی دارند.

از سنن پوسیده و کپک زده در طول سالیان در جوامع فئودالی عقب مانده از قافله روشنگری.

یکی از محاسن غربت و یکی از خدمات شاه و شیخ مرتجع

همین گسست تار و تور عنکبوتی رسوم و سنن دست و پاگیر بی محتوا بوده است

که مثبت و مفید برای جامعه بوده اند و نه منفی و مضر و مزاحم.

این معاییر ارزشی بی ارزش سیاوش در جملات بعدی او از صراحت می گذرند:

اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:

نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش

سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،

سخن ز جاودانگی ست....

آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!

شاعر خواب ایام خوش را می بیند:

نشستن در بزم دوستان و سرخوشی توخالی:

رد و بدل کردن خاطرات گنده از ایام سابق، نقل لطیفه ها و ابیات شعر، شعر خوانی و تحسین مکانیکی شاهر و باده خواری به سلامتی این و آن.

یاد اوری پیمان دوستی و جاودانگی تصور کردن تخیلات توخالی.

همین معاییر ارزشی بی ارزش را هوشنگ ابن ابتهاج، رفیق و همرزم سیاوش هم

در ایام خستگی بازگو خواهد کرد:

یادم آمد ناگاه
آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه،
چه کسی خوابِ تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟

معنی تحت اللفظی:

ناگهان به یادم آمد که همه یاران رفته اند و آحرین نفر از محفل مان، منم.

دیگر کسی نمانده تا خواب مرا ببیند و از من یادی بکند.

اسم شعر سایه هم یادگار است.

محمد زهری

همراه و همرزم دیگر سایه و سیاوش

همین معیار ارزشی مشترک

را در شعر معروفش دهها سال قبل تبیین داشته است:

به گلگشت جوانان،

یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،

که ما در ظلمت شب،

زیر بال وحشی خفاش خون آشام،

نشاندیم این نگین صبح روشن را،

به روی پایه ی انگشتر فردا،

و خون ما:

به سرخی گل لاله

به گرمی لب تب دار عاشق،

به پاکی تن بی رنگ ژاله،

ریخت بر دیوار هر گوچه.

و رنگی زد به به خاک تشنه ی هر کوه.

و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.

و این است آن پرند نرم شگرفی،

که می بافید.

و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،

که در باغ بزرگ شهر می خندد

و این است آن لب لعل زنانی را،

که می خواهید

و پر پر می زند ارواح ما،

اندر سرود عشرت جاویدتان

و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را

که می خوانید

شما،یاران!نمی دانید:

چه تب هایی تن رنجور ما را آب کرد.

چه لب هایی به جای نقش خنده داغ شد.

و چه امیدهایی در دل غرقاب خون،نابود می گردید.

ولی ما،دیده ایم اندر نهان دوره ی خود:

سر آزاد مردان را،فراز چوبه ی دار.

حصار ساکت زندان،

که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را.

و رنجی کاندرون کوره ی خود می گدازد/

پایان

معلوم نیست که مخاطب زهری کیست.

چریک های فدایی فئودالی؟

مجاهدین خلق؟

سازمان دیمدام و لیملام؟

ادامه دارد.