درنگی در شعری از سیاوش کسرایی، تحت عنوان «هوای آفتاب» (۶)
درنگی
از
شین میم شین
هوای آفتاب
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی!؟
به هر که رو کنی تو را جواب می کند.
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،
سخن ز جاودانگی ست....
آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!
۱
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کس اش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی دهد
سیاوش در این جمله،
برای بیان تنهایی و دلتنگی خویش در غربت،
دیالک تیک های زیر را توسعه می دهد:
دیالک تیک عالم و معلوم
(تشخیص شاعر ملی در انبوهه جمعیت و صدا زدن نامش)
را.
دیالک تیک مکاتبه
(مبادله نامه و احولپرسی و مخلفات فرمال)
را.
دیالک تیک پیام آوری و پیام بری
را.
همه این انتظارات سیاوش خسته
از معاییر ارزشی سنتی او و امثال او
پرده برمی دارند.
از سنن پوسیده و کپک زده در طول سالیان در جوامع فئودالی عقب مانده از قافله روشنگری.
یکی از محاسن غربت و یکی از خدمات شاه و شیخ مرتجع
همین گسست تار و تور عنکبوتی رسوم و سنن دست و پاگیر بی محتوا بوده است
که مثبت و مفید برای جامعه بوده اند و نه منفی و مضر و مزاحم.
این معاییر ارزشی بی ارزش سیاوش در جملات بعدی او از صراحت می گذرند:
اگرچه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند:
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو، بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی،
سخن ز جاودانگی ست....
آمان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این، شکسته خواب می کند!
شاعر خواب ایام خوش را می بیند:
نشستن در بزم دوستان و سرخوشی توخالی:
رد و بدل کردن خاطرات گنده از ایام سابق، نقل لطیفه ها و ابیات شعر، شعر خوانی و تحسین مکانیکی شاهر و باده خواری به سلامتی این و آن.
یاد اوری پیمان دوستی و جاودانگی تصور کردن تخیلات توخالی.
همین معاییر ارزشی بی ارزش را هوشنگ ابن ابتهاج، رفیق و همرزم سیاوش هم
در ایام خستگی بازگو خواهد کرد:
یادم آمد ناگاه
آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه،
چه کسی خوابِ تو را خواهد دید؟
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
معنی تحت اللفظی:
ناگهان به یادم آمد که همه یاران رفته اند و آحرین نفر از محفل مان، منم.
دیگر کسی نمانده تا خواب مرا ببیند و از من یادی بکند.
اسم شعر سایه هم یادگار است.
محمد زهری
همراه و همرزم دیگر سایه و سیاوش
همین معیار ارزشی مشترک
را در شعر معروفش دهها سال قبل تبیین داشته است:
به گلگشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید ای رفیقان،
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایه ی انگشتر فردا،
و خون ما:
به سرخی گل لاله
به گرمی لب تب دار عاشق،
به پاکی تن بی رنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر گوچه.
و رنگی زد به به خاک تشنه ی هر کوه.
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری.
و این است آن پرند نرم شگرفی،
که می بافید.
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر می خندد
و این است آن لب لعل زنانی را،
که می خواهید
و پر پر می زند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید
شما،یاران!نمی دانید:
چه تب هایی تن رنجور ما را آب کرد.
چه لب هایی به جای نقش خنده داغ شد.
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون،نابود می گردید.
ولی ما،دیده ایم اندر نهان دوره ی خود:
سر آزاد مردان را،فراز چوبه ی دار.
حصار ساکت زندان،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را.
و رنجی کاندرون کوره ی خود می گدازد/
پایان
معلوم نیست که مخاطب زهری کیست.
چریک های فدایی فئودالی؟
مجاهدین خلق؟
سازمان دیمدام و لیملام؟
ادامه دارد.