خزانی
آخر شاهنامه
(تهران

آبان ۱۳۳۵)

پاییز جان!

چه شوم، چه وحشتناک.
آنک، بر آن چنار جوان، آنک
خالی فتاده لانه‌ی آن لک‌لک.


او رفت و رفت غُلغلِ غلیانش
پوشیده، پاک، پیکر عریانش.


سر زی سپهر کردن غمگینش.
تن با وقار شستن شیرینش.


پاییز جان!

چه شوم، چه وحشتناک.

رفتند مرغکان طلایی‌بال.
از سردی و سکوت سیه جَستند
وز بید و کاج و سرو، نظر بستند.


رفتند سوی نخل، سوی گرمی؛
وآن نغمه‌های پاک و بلورین رفت.



پاییز جان!

چه شوم، چه وحشتناک.

اینک، بر این کناره‌ی دشت، اینک
این کوره‌راهِ ساکتِ بی‌رهرو.


آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
آن کوچه‌باغِ خلوت و خاموشت؛
از یادِ روزگار فراموشت.



پاییز جان!

چه شوم، چه وحشتناک.

چون من تو نیز تنها ماندستی.
ای فصل ِ فصلهای نگارینم،


سَردِ سکوتِ خود را بسراییم،
پاییزم! ای قناری غمگینم!

پایان