تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 کسی در راه نیست!

 

  •     ژوزفین پیشبند گلدار آشپزی را باز کرد و دامنش را مرتب نمود.

 

  •     دستی به زلفان خویش کشید و بشقاب های خوبتر را روی میز چید.

 

  •     روی بشقاب ها عکس میوه های گونه گون و زنبیلی پرگل نقاشی شده بود.

 

  •     «سالاد سیب زمینی خیلی خوب شده و بعد خواهی دید که کباب چه خوشمزه خواهد بود!
  •     فردا گوشت با کلم قرمز و مارچوبه خواهیم داشت.
  •     کمکم کن!»، ژوزفین گفت.

 

  •     بعد ماهتابه سیاه رنگ را از اجاق برداشت.

 

  •     آنا هم آتشزنه را برداشت.

 

  •     آتش انگار می خواست که از اجاق بیرون بزند.

 

  •     آتش زرد بود و سرخ و قدری هم به آبی می زد.

 

  •     «در اجاق را بگذار و گرنه دود بیرون می زند!»، ژوزفین گفت.

 

  •     آنا لحظه ای تصور کرد، که چه خواهد شد، اگر آتش را در اتاق رها کند.

 

  •     «در اجاق را بگذار!»، ژوزفین بار دیگر گفت.
  •     «دود می کند!»

 

  •     آنا در آهنی اجاق را بست.

 

  •     آواز «شب آرام، شب مقدس» از رادیو شنیده می شد.

 

  •     آنا شانه هایش را بالا کشید.

 

  •     «سردت است؟»، ژوزفین پرسید.

 

  •     «نه!»، آنا جواب داد.

 

  •     آنا به سوی پنجره رفت.

 

  •     اما هوا تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.

 

  •     آنا همیشه در این فکر بود که کسی بیرون از خانه است.

 

  •     ژوزفین کباب را تکه تکه کرد.

 

  •     کباب پوسته ای قهوه ای رنگ داشت.

 

  •     سوس هم قهوه ای و غلیظ و سفت شده بود.

 

  •     ژوزفین همراه با ترانه رادیو زمزمه می کرد.

 

  •     «آخ!»، ژوزفین گفت.

 

  •     او رومیزی سفید را لکه دار کرده بود و سعی کرد که با دستمال کاغذی تمیزش کند.

 

  •     «نقاشی ات را بردار!»، ژوزفین گفت.
  •     «می خواهیم غذا بخوریم!»

 

  •     آنا تصمیم داشت که گل بنفشه فرنگی را هم به نقاشی خود اضافه کند.

 

  •     اگرچه این گل هنوز زیر برف قرار دارد.

 

  •     وقتی آنا نزد ژوزفین می آمد، پائیز بود.

 

  •     آن روزها ـ تمام روز ـ روی کوتاهترین دیوار قبرستان می نشست و قبرها را تماشا می کرد.

 

  •     روی قبرها گل بنفشه فرنگی روئیده بود:
  •     بنفشه فرنگی آبی، بنفش، زرد و سپید.

 

  •     هر بنفشه فرنگی ئی صورت خاص خود را داشت و آنا آنها را به خاطر داشت.

 

  •     آنا در عالم فکر با گلها صحبت کرده بود.

 

  •     «تو!»، آنا گفته بود.
  •     «تو گل آبی کوچولو، دخترک نازنین، نترس!
  •     من به تو دست نخواهم زد!»

 

  •     «ترانه هم می خواندید؟»، ژوزفین موقع خوردن غذا پرسید.
  •     «در پرورشگاه ترانه هم می خواندید؟»

 

  •     «آری!»، آنا جواب داد.

 

  •     آنا اما به پرورشگاه دیگر نمی اندیشید.

 

  •     از رادیو آواز «شاد باشید» شنیده می شد.

 

  •     «خوشحالی؟»، ژوزفین پرسید.

 

  •     آنا احساس شادی می کرد.

 

  •     حرارت بزرگ پرشکوهی در دلش پخش می شد.
  •     مثل فرشی از شادی و خوشبختی.

 

  •     «می دانی که چه آرزو کرده ای؟»، ژوزفین پرسید.

 

  •     «عنقریب به آرزوهایت جامه عمل خواهی پوشاند!»

 

  •     شادی اما اصلا ربطی بدان نداشت.

 

  •     این شادی نه شادی انتظار و توقع، بلکه شادی نسبت به چیزی بود که موجود بود.
  •     شادی از طعم غذا بود.
  •     شادی از گرما بود.
  •     شادی از تبدیل خانه به جزیره ای در دریای برف بود.
  •     شادی از رسیدن یوسف و مریم به اصطبل و آسودن در میان علوفه و کاه و نفس گرم حیوانات بود.

 

  •     اما آنا بعدا به یاد آورد که شادی انگار بر روی پرده ای نقاشی شده بود که کنار کشیده می شد و در پشت آن ظلمت حکمفرما بود، مثل آسمان تیره و تاری که در نقاشی او قرار داشت.
  •     آسمانی که در آن از ستاره اثری نبود.

 

  •     «فکر می کنی که کسی در راه نیست؟»، آنا پرسید.

 

  •     «هیچکس در راه نیست!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «کسی غمگین نیست؟»، آنا پرسید.

 

  •     «نه!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «کسی سردش نیست؟»، آنا پرسید.

 

  •     «نه!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «کسی گرسنه نیست؟»، آنا پرسید.

 

  •     «نه!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «اما پیرمردی که جلوی کلیسا ایستاده بود و شما گفتید که خارجی است، چی؟»، آنا پرسید.

 

  •     «او رفته خانه اش!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «گربه چی؟»، آنا پرسید.

 

  •     «گربه مال همسایه بود»، ژوزفین گفت.

 

  •     «کلاغی که یک پا داشت، چی؟»، آنا پرسید.

 

  •     «او به بیشه برگشته است.
  •     او در بیشه آشیان دارد.
  •     بیا سر غذا!»، ژوزفین گفت.

 

  •     «بعد از جمع کردن سفره من شمع ها را روشن خواهم کرد.»

 

  •     ناقوس ها در اتاق بغلی به صدا در آمدند.

 

  •     آنا وارد اتاق شد و از دیدن درخت کریسمس، چراغ ها و کره های رنگارنگ آویزان از درخت کریسمس تعجب کرد.

 

  •     هدیه های خود را در درخت کریسمس پیدا کرد:
  •     پولووری آبی رنگ ، کتاب ها، مروارید های رنگارنگ و سگ کوچولویی از پنبه و پارچه.
  •     علاوه بر آن شیرینی، آب نبات، نارنگی و آخر از همه اسباب بازی ئی را پیدا کرد که از شاخه های زیرین درخت کریسمس آویزان بود.

 

  •     بعد به بازی پرداختند و هر از گاهی ترانه خواندند.

 

  •     تا اینکه سرانجام خسته شدند.

 

  •     «شب به خیر!»، ژوزفین گفت، وقتی که به طبقه بالا برای خواب رفته بودند.
  •     «فردا هم کریسمس خواهد بود.»

 

  •     آنا کفش و دامن و بلوزش را در آورد.

 

  •     بعد به سوی پنجره رفت.

 

  •     شب به روشنی برف بود و ساکت بود.

 

  •     در دور دورها، در ورای درختان، درخشش کمرنگی به چشم می خورد.

 

  •     خانه های دیگر در ظلمت به موجودات اسرارآمیز خفته ای شباهت داشتند و آنا لحظه ای پنداشت که دم و بازدم آنها را می بیند.

 

  •     برف بند آمده بود.

 

  •     در شیشه های پنجره گل یخ روئیده بود.

 

  •     آنا سرما را حس می کرد.

 

  •     از پنجره دور شد، در را آهسته باز کرد و از پله ها پائین رفت.

 

  •     در اتاق کریسمس حوادث عصر مقدس به هیئت موجی از عطر در آمده بود.

 

  •     بوی موم شمع ها نوای آوازها را زیر چتر خویش گرفته بود.

 

  •     آنا لامپ کوچولویی را با سیم طولانی از کمد اتاق آورد و لب پنجره گذاشت.

 

  •     بعد دوباره بی سر و صدا از پله ها بالا رفت، به زیر لحاف خزید و خوابید.

 

  •     آنا در تمام طول شب، فقط یک بار بیدار شد.

 

  •     همه جا همچنان ساکت و آرام بود، ولی در این سکوت، چیزی او را بیدار کرده بود.

 

  •     خش خش منظم و نرمی در روی برف، در جلوی خانه، چیزی شبیه صدای پای کسی که با احتیاط قدم برمی دارد.

 

  •     «در بزن!»، آنا زیر لب زمزمه کرد.
  •     «در بزن!
  •     آنگاه من فوری پائین می آیم.‍»

 

  •     بعد دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.

 

  •     به خواب بی درنگ و عمیقی!

 

  •     روز بعد آفتاب می تابید.

 

  •     آنا احساس می کرد که رؤیائی را از یاد برده است، رؤیای مهمی را.

 

  •     قدری ـ بی سر و صدا ـ در تختخواب ماند.

 

  •     در اتاق سرد گشته می توانست نفس خود را ببیند.

 

  •     خمیازه ای کشید، پا شد و لب پنجره رفت.

 

  •     نیزه های نور روز به طرز دردآوری در چشمانش فرو خلیدند و مدتی طول کشید تا او به ماجرای شب پی ببرد.

 

  •     رد پاها از خیابان به در خانه و پنجره ای می رسیدند که آنا شباهنگام لامپی در آن قرار داده بود.

 

  •     آنا با عجله به جستجو در لباس هایش پرداخت.

 

  •     کتری آب در آشپزخانه سوت می زد و از رادیو نوای موسیقی به گوش می رسید.

 

  •     آنا یکی از جوراب هایش را پیدا نکرد.

 

  •     بعد از اینکه آن را بالاخره پیدا کرد و پوشید و بند کفش چپش را هم محکم بست، از پله ها پائین دوید.

 

  •     از اتاق نشیمن بوی کریسمس می آمد.

 

  •     در خانه باز بود.

 

  •     ژوزفین برف پارو می کرد.

 

  •     او پارو را از پنجره تا خیابان می راند، درست در جهت مخالف رد پاهای شبانه.

 

  •     از رد پاهای شبانه دیگر اثری باقی نبود.

 

  •     «ژوزفین!»، آنا صدا کرد.

 

  •     اما در همین اثنا ناقوس کلیساها به صدا در آمدند.

 

  •     ناقوس ها سخت و آهنین به صدا در می آمدند و نوای آنها صدای آنا را زیر بار خود مدفون می کرد.

 

پایان