کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۱۶) (قسمت دوم)
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
کسی در راه نیست!
- ژوزفین پیشبند گلدار آشپزی را باز کرد و دامنش را مرتب نمود.
- دستی به زلفان خویش کشید و بشقاب های خوبتر را روی میز چید.
- روی بشقاب ها عکس میوه های گونه گون و زنبیلی پرگل نقاشی شده بود.
- «سالاد سیب زمینی خیلی خوب شده و بعد خواهی دید که کباب چه خوشمزه خواهد بود!
- فردا گوشت با کلم قرمز و مارچوبه خواهیم داشت.
- کمکم کن!»، ژوزفین گفت.
- بعد ماهتابه سیاه رنگ را از اجاق برداشت.
- آنا هم آتشزنه را برداشت.
- آتش انگار می خواست که از اجاق بیرون بزند.
- آتش زرد بود و سرخ و قدری هم به آبی می زد.
- «در اجاق را بگذار و گرنه دود بیرون می زند!»، ژوزفین گفت.
- آنا لحظه ای تصور کرد، که چه خواهد شد، اگر آتش را در اتاق رها کند.
- «در اجاق را بگذار!»، ژوزفین بار دیگر گفت.
- «دود می کند!»
- آنا در آهنی اجاق را بست.
- آواز «شب آرام، شب مقدس» از رادیو شنیده می شد.
- آنا شانه هایش را بالا کشید.
- «سردت است؟»، ژوزفین پرسید.
- «نه!»، آنا جواب داد.
- آنا به سوی پنجره رفت.
- اما هوا تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
- آنا همیشه در این فکر بود که کسی بیرون از خانه است.
- ژوزفین کباب را تکه تکه کرد.
- کباب پوسته ای قهوه ای رنگ داشت.
- سوس هم قهوه ای و غلیظ و سفت شده بود.
- ژوزفین همراه با ترانه رادیو زمزمه می کرد.
- «آخ!»، ژوزفین گفت.
- او رومیزی سفید را لکه دار کرده بود و سعی کرد که با دستمال کاغذی تمیزش کند.
- «نقاشی ات را بردار!»، ژوزفین گفت.
- «می خواهیم غذا بخوریم!»
- آنا تصمیم داشت که گل بنفشه فرنگی را هم به نقاشی خود اضافه کند.
- اگرچه این گل هنوز زیر برف قرار دارد.
- وقتی آنا نزد ژوزفین می آمد، پائیز بود.
- آن روزها ـ تمام روز ـ روی کوتاهترین دیوار قبرستان می نشست و قبرها را تماشا می کرد.
- روی قبرها گل بنفشه فرنگی روئیده بود:
- بنفشه فرنگی آبی، بنفش، زرد و سپید.
- هر بنفشه فرنگی ئی صورت خاص خود را داشت و آنا آنها را به خاطر داشت.
- آنا در عالم فکر با گلها صحبت کرده بود.
- «تو!»، آنا گفته بود.
- «تو گل آبی کوچولو، دخترک نازنین، نترس!
- من به تو دست نخواهم زد!»
- «ترانه هم می خواندید؟»، ژوزفین موقع خوردن غذا پرسید.
- «در پرورشگاه ترانه هم می خواندید؟»
- «آری!»، آنا جواب داد.
- آنا اما به پرورشگاه دیگر نمی اندیشید.
- از رادیو آواز «شاد باشید» شنیده می شد.
- «خوشحالی؟»، ژوزفین پرسید.
- آنا احساس شادی می کرد.
- حرارت بزرگ پرشکوهی در دلش پخش می شد.
- مثل فرشی از شادی و خوشبختی.
- «می دانی که چه آرزو کرده ای؟»، ژوزفین پرسید.
- «عنقریب به آرزوهایت جامه عمل خواهی پوشاند!»
- شادی اما اصلا ربطی بدان نداشت.
- این شادی نه شادی انتظار و توقع، بلکه شادی نسبت به چیزی بود که موجود بود.
- شادی از طعم غذا بود.
- شادی از گرما بود.
- شادی از تبدیل خانه به جزیره ای در دریای برف بود.
- شادی از رسیدن یوسف و مریم به اصطبل و آسودن در میان علوفه و کاه و نفس گرم حیوانات بود.
- اما آنا بعدا به یاد آورد که شادی انگار بر روی پرده ای نقاشی شده بود که کنار کشیده می شد و در پشت آن ظلمت حکمفرما بود، مثل آسمان تیره و تاری که در نقاشی او قرار داشت.
- آسمانی که در آن از ستاره اثری نبود.
- «فکر می کنی که کسی در راه نیست؟»، آنا پرسید.
- «هیچکس در راه نیست!»، ژوزفین گفت.
- «کسی غمگین نیست؟»، آنا پرسید.
- «نه!»، ژوزفین گفت.
- «کسی سردش نیست؟»، آنا پرسید.
- «نه!»، ژوزفین گفت.
- «کسی گرسنه نیست؟»، آنا پرسید.
- «نه!»، ژوزفین گفت.
- «اما پیرمردی که جلوی کلیسا ایستاده بود و شما گفتید که خارجی است، چی؟»، آنا پرسید.
- «او رفته خانه اش!»، ژوزفین گفت.
- «گربه چی؟»، آنا پرسید.
- «گربه مال همسایه بود»، ژوزفین گفت.
- «کلاغی که یک پا داشت، چی؟»، آنا پرسید.
- «او به بیشه برگشته است.
- او در بیشه آشیان دارد.
- بیا سر غذا!»، ژوزفین گفت.
- «بعد از جمع کردن سفره من شمع ها را روشن خواهم کرد.»
- ناقوس ها در اتاق بغلی به صدا در آمدند.
- آنا وارد اتاق شد و از دیدن درخت کریسمس، چراغ ها و کره های رنگارنگ آویزان از درخت کریسمس تعجب کرد.
- هدیه های خود را در درخت کریسمس پیدا کرد:
- پولووری آبی رنگ ، کتاب ها، مروارید های رنگارنگ و سگ کوچولویی از پنبه و پارچه.
- علاوه بر آن شیرینی، آب نبات، نارنگی و آخر از همه اسباب بازی ئی را پیدا کرد که از شاخه های زیرین درخت کریسمس آویزان بود.
- بعد به بازی پرداختند و هر از گاهی ترانه خواندند.
- تا اینکه سرانجام خسته شدند.
- «شب به خیر!»، ژوزفین گفت، وقتی که به طبقه بالا برای خواب رفته بودند.
- «فردا هم کریسمس خواهد بود.»
- آنا کفش و دامن و بلوزش را در آورد.
- بعد به سوی پنجره رفت.
- شب به روشنی برف بود و ساکت بود.
- در دور دورها، در ورای درختان، درخشش کمرنگی به چشم می خورد.
- خانه های دیگر در ظلمت به موجودات اسرارآمیز خفته ای شباهت داشتند و آنا لحظه ای پنداشت که دم و بازدم آنها را می بیند.
- برف بند آمده بود.
- در شیشه های پنجره گل یخ روئیده بود.
- آنا سرما را حس می کرد.
- از پنجره دور شد، در را آهسته باز کرد و از پله ها پائین رفت.
- در اتاق کریسمس حوادث عصر مقدس به هیئت موجی از عطر در آمده بود.
- بوی موم شمع ها نوای آوازها را زیر چتر خویش گرفته بود.
- آنا لامپ کوچولویی را با سیم طولانی از کمد اتاق آورد و لب پنجره گذاشت.
- بعد دوباره بی سر و صدا از پله ها بالا رفت، به زیر لحاف خزید و خوابید.
- آنا در تمام طول شب، فقط یک بار بیدار شد.
- همه جا همچنان ساکت و آرام بود، ولی در این سکوت، چیزی او را بیدار کرده بود.
- خش خش منظم و نرمی در روی برف، در جلوی خانه، چیزی شبیه صدای پای کسی که با احتیاط قدم برمی دارد.
- «در بزن!»، آنا زیر لب زمزمه کرد.
- «در بزن!
- آنگاه من فوری پائین می آیم.»
- بعد دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
- به خواب بی درنگ و عمیقی!
- روز بعد آفتاب می تابید.
- آنا احساس می کرد که رؤیائی را از یاد برده است، رؤیای مهمی را.
- قدری ـ بی سر و صدا ـ در تختخواب ماند.
- در اتاق سرد گشته می توانست نفس خود را ببیند.
- خمیازه ای کشید، پا شد و لب پنجره رفت.
- نیزه های نور روز به طرز دردآوری در چشمانش فرو خلیدند و مدتی طول کشید تا او به ماجرای شب پی ببرد.
- رد پاها از خیابان به در خانه و پنجره ای می رسیدند که آنا شباهنگام لامپی در آن قرار داده بود.
- آنا با عجله به جستجو در لباس هایش پرداخت.
- کتری آب در آشپزخانه سوت می زد و از رادیو نوای موسیقی به گوش می رسید.
- آنا یکی از جوراب هایش را پیدا نکرد.
- بعد از اینکه آن را بالاخره پیدا کرد و پوشید و بند کفش چپش را هم محکم بست، از پله ها پائین دوید.
- از اتاق نشیمن بوی کریسمس می آمد.
- در خانه باز بود.
- ژوزفین برف پارو می کرد.
- او پارو را از پنجره تا خیابان می راند، درست در جهت مخالف رد پاهای شبانه.
- از رد پاهای شبانه دیگر اثری باقی نبود.
- «ژوزفین!»، آنا صدا کرد.
- اما در همین اثنا ناقوس کلیساها به صدا در آمدند.
- ناقوس ها سخت و آهنین به صدا در می آمدند و نوای آنها صدای آنا را زیر بار خود مدفون می کرد.
پایان
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 5:25 توسط سیاوش زهری
|