کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۱۱)
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
لیزا دیگر شاد نیست!
- لیزا بالاخره با علاقه مندی به فروشگاه می رود.
- او خیلی از چیزهای فروشگاه را تماشا می کند، از پله برقی بالا می رود و اگر پول داشته باشد، آب نباتی می خرد.
- اکنون ادونت است و همه چیز بخصوص زیبا ست.
- همه جا روشن و رنگین است.
- ناقوس ها زنگ می زنند و موسیقی کریسمس به گوش می رسد.
- در بخش اسباب بازی فروشی فروشگاه، خرس کوچولوهای اسباب بازی با میمون های مصنوعی می رقصند و عروسک ها ـ طبق معمول ـ با چشمان بزرگ، براق و شیشه ای ایستاده اند.
- در هر طبقه فروشگاه درختان کریسمس قرار دارند و با شمع ها و کره های برقی مزین شده اند.
- مردان کریسمس با ریش های دراز سپیدشان مرتب جای یکدیگر را می گیرند.
- لیزا در تمام طول روز در فروشگاه بوده است.
- «هان!
- تو خیلی ساکت و آرامی»، مادر می گوید.
- «چته؟»
- لیزا برای پرنده هائی که لب پنجره نشسته اند، دانه می پاشد.
- «آخ.
- نمی دانم»، لیزا در جواب مادرش می گوید.
- «کریسمس احمقانه است.
- اولش فکرم این بود که از چیزهای فروشگاه، چی دوست دارم، داشته باشم.
- حالا همه چیز را چندان تماشا کرده ام که حوصله ام سر رفته است.
- یک بار هم دو تن از مردان کریسمس را در پشت بخش لباس فروشی فروشگاه دیدم که با یکدیگر دعوا داشتند.»
- «می دانی»، مادر می گوید.
- «فروشگاه فقط یک جزء کوچکی از کریسمس است.
- امروز اینجائی و می توانی نقاشی کنی!»
- لیزا عکس آدمبرفی ها را، درخت ها و خانه ها را نقاشی می کند.
- مادر در اتاق خواب را قفل کرده است.
- لیزا گوش می دهد.
- صدای خش خش و جر جر می آید و اسرارآمیز جلوه می کند.
- «شاید مسیح بچه در اتاق خواب است»، لیزا می اندیشد.
- بعد عکس ستاره و فرشته طلائی با بال های بزرگ را نقاشی می کند.
- مادر وقتی از اتاق خواب بیرون می آید، لبخند می زند، ولی چیزی نمی گوید.
- او سیب در اجاق می گذارد و طولی نمی کشد که خانه خوشبو می شود.
- لیزا دو بشقاب گلدار از اتاق نشیمن می آورد.
- در راهرو خانه چیزی کوچولو، ظریف و درخشان وجود دارد.
- «مادر»، لیزا داد می زند.
- «مادر، من تار موی فرشته ای را پیدا کرده ام.»
- ناگهان در می یابد که از کریسمس خوشش می آید.
پایان
+ نوشته شده در جمعه یکم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 8:20 توسط سیاوش زهری
|