جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند

  

  •     حالا افراد سیرک بلونی کلاودیا را می شناسند.

 

  •     «از سیرک ما خوشت می آید؟»، سونیا، خاله میکائیل می پرسد.

 

  •     کلاودیا با تکان سر می گوید که خوشش می آید.

 

  •     «او با ما خواهد آمد»، میکائیل می گوید و کلاودیا می خندد.

 

  •     «بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند»، سونیا می گوید.

 

  •     «دخترها و پسرها، بزرگ و کوچک.
  •     سن بعضی های شان به هفده می رسد.
  •     اما وقتی که هوا تاریک می شود، ما آنها را به خانه می فرستیم.
  •     آنها تصور می کنند که با سیرک بودن زیبا و خوشایند است.
  •     آنها حیوان ها را می بینند، موسیقی می شنوند و تصور می کنند که از این شهر به آن شهر رفتن مدام خوشایند باید باشد.
  •     آنها پس از سه روز با سیرک بودن، دل شان به خانه شان تنگ خواهد شد و گریه خواهند کرد.»

 

  •     «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا می اندیشد و به میکائیل می نگرد.

 

  •     «یک بار پسرکی خود را در علوفه قائم کرده بود»، سونیا می گوید.
  •     «پسر کوچکی بود.
  •     نیکسه شیهه سر داد و لو اش داد.»

 

  •     «شاید فکر می کنند که در آن صورت، دیگر نباید به مدرسه بروند، در خانه در امر شست و شو کمک رسانند.
  •     فکر می کنند که از بند مسائل روزمره به طور کلی آزاد خواهند شد.»

 

  •     «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا دو باره می اندیشد.

 

  •     اکنون سونیا از کلاودیا می پرسد:
  •     «وقتی که بزرگتر شدی، چه کاره می خواهی بشوی؟»

 

  •     آخ!

 

  •     کلاودیا رویش نمی شود، بگوید که می خواهد که همسر میکائیل شود.

 

  •     «سونیا!»، خوشبختانه کسی سونیا را از واگن صدا می زند و او باید فوری برود.

 

  •     «تو را نمی توانند پیدا کنند»، میکائیل می گوید.
  •     «من مخفی گاهی می شناسم، که کسی نمی تواند تو را پیدا کند.»

 

ادامه دارد.