قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری 

 

  •     در یک روز گرم تابستان، که ابرهای سپید به انبوهه های سبکبار  و مه اندود پنبه می مانند، مأمور کوچولوی راه آهن دهمین سالگرد خدمت خود را جشن می گیرد.

 

  •     «اکنون، ده سال است که من مأمور ایستگاه قطارم!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود می گوید، وقتی که کفش هایش را برق می اندازد.
  •     «اما تا کنون، هرگز با قطار سفر نکرده ام.»

 

  •     اما چون حوصله غم خوردن در چنین روزی را ندارد، لبخند می زند و برای انجام کار خود از خانه بیرون می زند.

 

  •     تازه به ایستگاه رسیده بود که قطار ویژه ای توقف می کند.

 

  •     مردی با کلاه لگنی همراه با دسته نوازندگان از قطار پیاده می شود.

 

  •     «جناب مأمور کوچولوی راه آهن، ریاست اداره راه آهن»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.
  •     «ریاست اداره راه آهن دهمین سالگرد خدمتگذاری تو را به تو از صمیم قلب تبریک و تهنیت می گوید.»
  •     و دسته گلی را به دست او می دهد.

 

  •     آنگاه دسته نوازندگان شروع به نواختن می کنند.

 

  •     «زنده باد مأمور کوچولوی راه آهن !»، نوازندگان می گویند.

 

  •     مأمور کوچولوی راه آهن از فرط شادی نمی داند که باید کرد.

 

  •     احساس شرمندگی می کند و خود را پشت دسته گل قائم می کند.

 

  •     «حالا تو را به سفر با قطار مخصوص دعوت می کنیم»، مردی که کلاه لگنی بر سر دارد، می گوید.

 

  •     آنگاه مأمور کوچولوی راه آهن سوار قطار ویژه می شود، که فقط و فقط به خاطر او حرکت می کرد.

 

  •     «کجا دلت می خواهد برویم؟»، مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن می پرسد.

 

  •     «اگر ممکن است، قدری همین طور مستقیم»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

 

  •     آنگاه در واگن غذاخوری می نشیند.

 

  •     چون او هرچه دلش می خواست، می توانست سفارش دهد، پس یک بشقاب قورمه سبزی سفارش می دهد.

 

  •     سفر با قطار خیلی خوشایند بود.

 

  •     ولی وقتی دید که ایستگاه قطار کوچولو و کوچولوتر شد و سرانجام از دیده ها نا پدید گردید، احساس عجیبی به او دست داد.

 

  •     او جامی شراب سر کشید.

 

  •     نوازنده ها دلنشین ترین آهنگ ها را می نواختند و آقائی که کلاه لگنی بر سر داشت، خطاب به مأمور کوچولوی راه آهن گفت که اگر دلش خواست، می تواند پاهایش را روی کاناپه بگذارد.

 

  •     اگرچه سفر خوشایند بود، اما ـ با این حال ـ مأمور کوچولوی راه آهن دلش برای ایستگاه قطار تنگ شد.

 

  •     «کجا دلت می خواهد برویم.
  •     دست چپ سوئد است و دست راست ایتالیا.» مأمور قطار از مأمور کوچولوی راه آهن پرسید.

 

  •     «می دانید»، مأمور کوچولوی راه آهن شرمزده گفت.
  •     «اگر ممکن است، برگردیم.»

 

  •     طولی نکشید که دوباره به ایستگاه قطار رسیدند.

 

  •     نوازنده ها آهنگ خداحافظی نواختند، زنده باد گفتند و قطار ویژه به راه افتاد.

 

  •     «روز خوشایندی بود!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود گفت.
  •     «من این روز را تا اخر عمرم فراموش نخواهم کرد.»

 

پایان