قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

 

·    در آن سوی کوه ها، در خطه کاج های آبی، آنجا که کلاغ های آشفته ـ کلاغانه ـ قار قار سرمی دهند، جادوگر بزرگ زندگی می کند.

·    او در بالای درخت بسیار کهنسالی مسکن دارد.

·    هر وقت هم باران ببارد، برای خود خانه ای جادو می کند.

·    برای این کار فقط باید «اجی مجی» بگوید و بس.

 

·    «گوش کن!»، روزی از روزها، جادوگر بزرگ به جادوگر کوچولو که شاگردش بود، گفت.

 

·    «من در نود و نه شب مهتابی، هر چه می دانستم به تو یاد دادم.

·    حالا برو به دنیای آدمیان و هنرت را نشان مردم بده

 

·    جادوگر کوچولو توبره اش را برداشت.

·    عصای جادو را، چند جفت جوراب ضخیم را و مشتی فکر جمع و جور عاقلانه را در آن جا داد.

 

·    «اما قبل از اینکه بروی، می خواهم امتحانت کنم»، جادوگر بزرگ گفت.

·    «تو باید جلوی چشمان من، گل آفتابگردانی برویانی.

·    گل آفتابگردانی که تماشائی باشد و وقتی آسمان گرفته و غم انگیز است، شادی بخش.»

 

·    «برآمدن از عهده چنین امتحان ساده ای کاری ندارد»، جادوگر کوچولو گفت و سپس «اجو مجو» بر لب راند.

 

·    از آنجا که ورد جادو کاملا درست نبود، به جای گل آفتابگردان، گل نان و پنیر کوچولویی ـ با زور و زحمت ـ خود را از زیر خاک بیرون کشاند.

 

·    جادوگر بزرگ سرش را به علامت «نه» به چپ و راست تکان داد و توفانی پدید آمد که درختان سر بر خاک سودند.

 

·    «تو هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیری.

·    اما ـ با این حال ـ برو!» 

 

·    و سه پر کلاغ به دنبالش انداخت.

 

·    پرهای کلاغ می بایستی برای جادوگر کوچولو خوشبختی بیاورند.

 

·    جادوگر کوچولو «اجی مجی لا ترجی» ـ خوانان   به راه افتاد و زیر لب گفت:

·    «بالاخره .

·    بالاخره آزاد و رها و راحت شدم

 

·    «تو کیستی؟»، جانوران پرسیدند و کنجکاوانه دورش کردند.

 

·    «من جادوگرم!»، جادوگر کوچولو جواب داد و روی نوک پا ایستاد، تا قدری بزرگتر به نظر برسد.

 

·    «که اینطور»، خرگوش گفت و پرسید:

·    «می توانی برای من هویج آبداری جادو کنی؟»

 

·    «هویج کاری ندارد»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «اما اولین جادوی من باید جادوی بخصوصی باشد

 

·    «حتما علف سبز آبدار!»، آهو گفت.

·    «شیرین، مثل باران در تابستان

 

·    سنجاب هم می خواست، که جادوگر کوچولو برایش، گردوی زرین جادو کند.

 

·    جادوگر کوچولو ـ اما ـ سودای دیگری در سر داشت.

 

·    «نه!

·    من چیزی جادو خواهم کرد که بزرگتر از آرزوهای همه شماها باشد»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «من تمامت جهان را جادو خواهم کرد

 

·    «جادوی جهان؟!»، جوجه تیغی با لکنت و حیرت پرسید.

·    «جهان ـ اما ـ وجود دارد و جادو کردنش بی معنی است

 

·    «که اینطور!»، جادوگر کوچولو گفت.

·    «پس، یک لحظه چشم های تان را ببندید

 

·    و جانوران چشم های شان را بستند.

 

·    «همه چیز محو شده!»، جانوران گفتند.

·    «درخت ها محو شده اند.

·    گیاهان محو شده اند.

·    استخر محو شده و آسمان با ابرهای سرخرنگش نیز محو شده است

 

·    «می بینید؟»، جادوگر کوچولو گفت و با صدای بلندی، ورد جادو را بر زبان راند:

·    «اجی ـ مجی ـ لاترجی!

·    حالا می توانید دو باره چشم خود را باز کنید!» 

 

·    جانوران آنگاه چشمان شان را باز کردند.

 

·    «آه!»، به حیرت گفتند.

 

·    «دنیا دو باره پیدا شده!

·    جادوگر کوچولو تمامت جهان را جادو کرد

 

·    و جانوران ـ خوشبخت تر از همیشه ـ به دنبال کار و بار خویش رفتند.

 

پایان