قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۵)
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربه ها
۴
میهمان
- مرد در طبقه پنجم سکونت داشت.
- اسم او آمادیوس بود و شغلش نقاشی بود.
- بعد از ظهر یکی از روزها قلم مو را بر زمین نهاد، پنجره را باز کرد و روی تخت خواب دراز کشید تا قدری رفع خستگی کند.
- ناگهان حس کرد که در اتاق تنها نیست.
- از فرط ترس تنش مور مور شد.
- با احتیاط تمام به دور و برش نگاه کرد.
- او واقعا هم تنها نبود.
- گربه ای آنجا بود.
- چشم های آبی در صورتی سیاه نگاهش می کردند.
- پاهای سیاه از روی نقاشی صورتی و قرمز گذشتند و بعد به روی تخت آمدند و رد پاهای رنگین بر روی ملافه سفید به جا نهادند.
- گربه بعد ـ خرناسه کشان ـ خودش را به شانه نقاش انداخت.
- آمادیوس چاره ای جز احساس خشنودی و شادی نداشت.
- برای اینکه گربه خیلی مهربان بود.
- فکر بعدی آمادیوس اما این بود که گربه مال کیست.
- میان خانه آمادیوس و همسایه اش دیواری بود.
- گربه می بایستی از روی این دیوار آمده باشد.
- «صبر کن!»، آمادیوس به گربه گفت.
- آمادیوس از پله ها پائین رفت، وارد خانه همسایه شد و از پله ها بالا رفت.
- زنگ در خانه همسایه را به صدا در آورد.
- مردی در را به رویش باز کرد که سراپایش رنگی بود و معلوم بود که او هم نقاش است.
- «شما گربه دارید؟»، آمادیوس نفس نفس زنان پرسید.
- نقاش به پشت سرش اشاره کرد.
- آنجا گربه سیاه چشم آبی ئی نشسته بود و بقایای رنگ صورتی را از کف پاهایش تمیز می کرد.
- گربه چشمش به او افتاد.
- «تو هم اینجا آمدی؟»، گربه با نگاهش ـ انگار ـ پرسید.
پایان
ادامه دارد.
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۹ ساعت 6:57 توسط سیاوش زهری
|