درنگی

از

میم حجری


شعرِ «شبانه ۲۹»

شاملو

به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر می‌گوید
گرسنه روسبی‌ئی
می‌گرید
آلوده‌ دامنی
از پیروزیِ برده‌گانِ دلیر
سخن می‌گوید.

***


لُجّه‌یِ قطران و قیر
بی کرانه نیست
سنگین گذر است.


روز اما پایدار نمانَد نیز
که خورشید
چراغِ گذرگاهِ ظلماتی دیگر است:

بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر می‌کشد
نوزادی بی‌سَر است.


و زمزمه‌یِ ما
هرگز آخرین سرود نیست.


هرچند بارها
دعایِ پیش از مرگ بوده است.

پایان

ادامه دارد.