تحلیلی از
مسعود بهبودی
 
فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)
 
عصیان 
(۱۳۳۶) 
 
 
راه من تا دور دست دشت ها می رفت

من شناور در شط اندیشه های خویش،

می خزیدم در دل امواج سرگردان

می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
  
نتیجه نفوذ پیگیر در دل امواج سرگردان 
و
گسستن بند ظلمت از پای خویش
چه خواهد بود؟
 
به عبارت دیگر
نتیجه نفوذ در کلاف پیچیده و بغرنج واقعیت عینی
و
شناخت عرقریز جنبه هایی از آن
چه خواهد بود؟
 
فروغ
به این سؤال
پیشاپیش
جواب داده است:
پیدا شدن سر و کله سؤالات
 
فروغ 
اکنون
 سؤالات 
را
یکی پس از دیگری برمی شمارد:
 
عاقبت روزی ز خود  ـ آرام ـ پرسیدم:«چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟  گر سرا پا نور گرم زندگی هستماز کدامین آسمان راز می تابم؟
  از چه می اندیشم  ـ این سان روز و شب ـ خاموش؟  دانه ی اندیشه را در من که افشانده است؟  چنگ در دست من و من چنگی مغروریا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟  باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
۱
عاقبت روزی ز خود ـ آرام ـپرسیدم:«چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
 
اولین سؤال فروغ
مربوط به خویشتن خویش است:
مربوط به چیستایی و منشاء خود او ست.
 
دلیلش چیست؟
قحط سؤال که نیست.
 
چرا اولین قدم در شناخت واقعیت عینی (اوبژکتیو) مستقل از خویش
(امواج سرگردان)
سؤالاتی راجع به خود سوبژکت شناخت
در پی دارد؟
 
برای دادن جواب به این سؤال
توجه به شناخت افزارهای دیالک تیکی زیر ضرورت دارد:
 
الف
دیالک تیک اوبژکت و سوبژکت
 
در این مورد بخصوص
دیالک تیک اوبژکت شناخت (واقعیت عینی، امواج سرگردان) و سوبژکت شناخت (فروغ، شناسنده)   
 
 این روند و روال
اصلا دست خود آدم نیست:
دیدن حادثه ای، همان
 و 
گذاشتن فکری خویشتن در کانون آن حادثه،  همان.
 
شنیدن واقعه ای، همان
و
طرح این سؤال که اگر این واقعه بر سر من آمده بود،
 چه شده بود و چه واکنشی از من سر زده بود، همان.
 
فروغ جوان
به عنوان مثال
می بیند که دانه ای به نهالی
تبدیل می شود.
 
او
قاعدتا
به 
این نتیجه تجربی ـ منطقی می رسد 
که
منشاء نهال
دانه
 است.
 
۱
با شناخت نسبی چیستایی نهال
 از چیستایی خویشتن خویش می پرسد:
 
«چیستم من؟ 
 
۲
او
با کشف منشاء نهال
 از منشاء خویشتن خویش می پرسد:
 
 از کجا آغاز می یابم؟
 
ب
این 
عینا و عملا
بدان معنی است 
که
فروغ جوان، ولی فوق العاده تیزهوش و ژرف اندیش
به 
وحدت خود با هستی
پی برده است.
 
خود
را
جزئی از کل هستی دانسته است.
 
یعنی به وحدت مادی جهان پی برده است.
 
به همین دلیل از شناخت گام به گام محیط زیست خود
به 
طرح سؤال راجع به خود رسیده است.
 
اینجا
دیالک تیک انسان و محیط پیرامون
عرض اندام می کند.
 
این بدان معنی است 
که
جهان شناسی با خودشناسی  
همراه است
و
خودشناسی با جهان شناسی
 
این به معنی عینیت و واقعیت دیالک تیک جهان و انسان است.
 
به معنی عینیت و واقعیت دیالک تیک طبیعت و انسان است.
 
نتیجه شناخت گربه ای  (طبیعت)
طرح سؤال راجع به خویشتن است
و
نتیجه خودشناسی
طرح سؤال راجع به طبیعت.
 
۳
گر سرا پا نور گرم زندگی هستماز کدامین آسمان راز می تابم؟
  
فروغ در این سؤال
منشاء حیات خود را از خود می پرسد.
 
این بدان معنی است
که
او به مرزبندی میان جماد و موجود رسیده است.
 
به همین دلیل راجع به موجودیت خویش می پرسد.
 
این مسئله برای فروغ جوان
یکی از اسرار هستی است.
 
۴
از چه می اندیشم ـ این سان روز و شب ـخاموش؟
 
فروغ به دنبال کشف دلیل برای
 تفکر مدام 
است.
 
همه سؤالات فروغ جوان
(۲۰ تا ۲۳ ساله)
فلسفی اند.
 
تأسف انگیز، تأثر انگیز و تهوع انگیز 
است 
که
احدی به شناخت این حکیم بی همتا نایل نیامده است.
 
جنده های اشرافیت فئودالی و بورژوازی
قیاس به نفس می کنند
و
خود
را
ـ به ناروا ـ
به 
رسول توده ـ خدا
می چسبانند.
 
۵
دانه ی اندیشه را در من که افشانده است؟ 
 
فروغ
ذهن خود 
را 
با 
کشتزار
مقایسه می کند:
روند کشت دانه و رویش نهال
را
در خاطر مجسم می سازد
و
دبنال افشاننده ی دانه اندیشه 
در
ذهن خویش می گردد.
 
۶
چنگ در دست من و من چنگی مغروریا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است؟
 
فروغ
اکنون
سؤال سابق خود 
را
صریحتر طرح می کند:
آیا سوبژکت تفکر 
خود من هستم
و
یا
مرجع و اوتوریته دیگری
مثلا خدایی
 ساز و برگ تفکر 
به من داده است؟
 
۷
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟ باز آیا می توانسم که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
این سؤال فروغ
بخشا 
معیوب است:
 
الف
گر نبودم باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟ باز آیا می توانسم که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
چون
پیش شرط اندیشدن
وجود پیشاپیش اندیشنده
 است.
 
اگر سوبژکت اندیشه نباشد،
کسی نیست که بیندیشد.
 
ب
گر  به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟ باز آیا می توانسم که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
منظور فروغ از مفهوم «بودن در دنیای دیگر»
اگرچه روشن نیست، ولی قابل تفسیر است:
 
۱
شاید منظورش این باشد
که
اگر جزو نباتات و یا جانوران بودم،
آیا می توانستم بیندیشم؟
 
۲
شاید منظورش این باشد
که
اگر در محیط زیست دیگری بودم،
مثلا در جامعه دیگری بودم،
آیا می توانستم بیندیشم؟
 
فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)
 
عصیان 
(۱۳۳۶) 
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟  باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
آنچه
گفتگویی ساده میان فروغ و طبقه حاکمه ـ خدا
نمودار می گردد،
حاوی ارزش جهان بینانه است.
 
چون
از
 جهان بینی فروغ فیلسوف 
پرده برمی دارد:
 
۱
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
 
این جمله ی فروغ
حاکی از آن است 
که
فروغ
به مثابه نماینده توده ـ خدا
فردی خود اندیش
 است.
 
یعنی
بر خلاف بندگان بره وار طبقه حاکمه ـ خدا
توان تفکر 
(قدرت اندیشه)
دارد.
 
این هنوز چیزی نیست.
 
۲
باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
فروغ در این جمله
از 
«راه یابی در معماهای دنیای رازآمیز» 
پرده بر می دارد.
 
این بدان معنی است
که
فروغ
به مثابه نماینده توده ـ خدا
و
به دلیل نمایندگی توده ـ خدا
(داشتن پایگاه طبقاتی ـ توده ای)
قادر به نفوذ در ذات چیزها و حل معماهای معرفتی (شناخت) مربوطه است.
 
۳گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟  باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
سؤال
اکنون
این است
که
داشتن توان تفکر و لیاقت معرفتی 
(شناخت اسرار هستی)
چه ربطی به جهان بینی  دارد؟
 
برای پاسخ دادن به این پرسش
بهتر است، بدانیم
که
جهان بینی هر کس
در دو عرصه مختلف هستی تعیین می شود.
 
به عبارت ساده تر
با ارائه راه حل به دو مسئله زیر 
تعیین می شود:
 
الف
مسئله اول:
آیا ماده مقدم بر روح است
و
یا
برعکس
روح مقدم بر ماده است؟
 
۱
اگر کسی ماده را مقدم بر روح بداند،
جهان بینی اش
ماتریالیستی 
است.
 
۲
 
اگر کسی روح را مقدم بر ماده بداند،
جهان بینی اش
ایدئالیستی
 است.
 
ب
مسئله دوم:
آیا جهان 
قابل شناخت 
است
و
یا
برعکس
غیرقابل شناخت 
 است؟
 
۱
اگر کسی جهان 
را 
قابل شناخت 
بداند،
جهان بینی اش
ماتریالیستی ـ دیالک تیکی
(مارکسیستی)
(رئالیستی)
 است.
 
۲
اگر کسی جهان
 را  
غیر قابل شناخت
  بداند،
جهان بینی اش
ایدئالیستی
 است.
 
۴
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟  باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
این بند شعر فروغ
حاکی از آن است 
که
او
جهان
را
قابل شناخت 
می داند.
 
یعنی 
جهان بینی اش
در 
عرصه تئوری شناخت
(به لحاظ معرفتی ـ نظری)
ماتریالیستی ـ دیالک تیکی
(مارکسیستی)
(رئالیستی)
 است.
 
فروغ فرخزاد
(۱۳۱۳ ـ ۱۳۴۵)
(1934 ـ 1966)
 
عصیان 
(۱۳۳۶) 
گر نبودم یا به دنیای دگر بودمباز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟  باز آیا می توانسم  که  ره یابمدر معماهای این دنیای رازآلود؟
 
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموزسر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچسایه افکندی بر آن (پایان) و دانستمپای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ
 
معنی تحت اللفظی:
پاسخ مرموزی به من دادی
و
من
پس از شنیدن پاسخت
هراس زده
در
راه تاریک پیچ در پیچی
روانه شدم.
 
سایه ات
بر آن راه تاریک پیچ در پیچ افتاد
و
من
احساس کردم که هیچ و پوچی بیش نیستم.
 
فروغ
در این بند شعر
یکی دیگر از مشخصات طبقه حاکمه ـ خدا را افشا می کند:
 
طبقه حاکمه ـ خدا
از هر لحاظ
شبیه طبقه حاکمه  (سایه کذایی طبقه حاکمه ـ خدا)
است:
 
۱
برای 
طبقه حاکمه و  طبقه حاکمه ـ خدا، 
حقیقت فاقد عینیت است.
 
حقیقت چیزی است که به نفع او ست.
 
به همین دلیل به سؤالات فروغ 
به مثابه رسول توده ـ خدا
پاسخ مرموز می دهد
و
یا 
حتی
 سؤال او را تخطئه می کند.
 
تار و پود قرآن کریم به تخطئه سرشته است.
 
۲
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموزسر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچسایه افکندی بر آن (پایان) و دانستمپای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ
 
 
دومین مشخصه طبقه حاکمه و  طبقه حاکمه ـ خدا،
ارعاب است.
 
دگم های جهنم و صحرای محشر و مخلفات
اسباب پسیکولوژیکی ارعاب اند.
 
به همین دلیل
فروغ نوجوان
هراس زده
است.
 
این اما مانع آن نمی شود
که
فروغ
به دنبال حقیقت نگردد.
 
سؤال
این است که چرا فروغ دست بردار نیست؟
 
چرا
بر خلاف خیلی از اهل قلم
به پاسخ مرموز طبقه حاکمه ـ خدا تمکین نمی کند
و
خود 
علیرغم تاریکی و پیچ در پیچی راه
به دنبال حقیقت می رود؟
 
۳
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموزسر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچسایه افکندی بر آن (پایان) و دانستمپای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ 
 
 
طبقه حاکمه و طبقه حاکمه ـ خدا
در حرف و در عمل
توده 
را
و
مأموران توده
را
تحقیر می کند
و
هیچ واره و پوچ واره
قلمداد می کند.
 
 هیچ و پوچ قلمداد کردن توده
توسط طبقه حاکمه
یکی از شگردهای ایده ئولوژیکی دیر آشنای طبقه حاکمه و طبقه حاکمه ـ خدا ست.
 
این شگرد ایده ئولوژیکی
تحت عنوان «تئوری نخبگان» نمایندگی و تبلیغ می شود.
 
توده
در این تئوری فاشیستی
به عنوان زباله جا زده می شود.
 
نقش تاریخ سازی توده
بی شرمانه و قلدر منشانه
انکار می شود
تا
نخبگانی لاشخور
 از قبیل خوانین و سلاطین و قیاصر و صدر اعظم ها و سردارها و سرلشگرها و انبیا و ائمه و اولیا و فقها و امرا
تاریخ ساز قلمداد شوند.
 
۴
این ولی فقط یک روی مدال تئوری فاشیستی نخبگان است.
 
روی دیگر این مدال
این است 
که
ضمنا
تقصیر همه ذلت های اجتماعی
به حساب همان توده هیچ واره و هیچکاره گذاشته می شود:
 
همه کاسه ها و کوزه ها
بر سر توده ی بزعم تئوری نخبگان، هیچکاره 
خرد و خراب می شوند.
 
کسی 
حتی
 اشاره ای
 به 
ذلت مادی و فکری و روحی و روانی توده 
 در طول تاریخ 
نمی کند
که 
مسببش طبقه حاکمه و عوامل و عمال رنگارنگ آن است.
 
کسی
روی کار آمدن خایین و خونخوارانی از قبیل رضاخان ها و خمینی ها و هیتلرها و موسولینی ها
را
 به حساب طبقه حاکمه 
که 
همه اهرم های قدرت در انحصارش است،
نمی گذارد.
 
ولی 
به راحتی خوردن آب
توده بی همه چیز مولد همه چیز
را
مقصر اصلی قلمداد می کند.
 
ادامه دارد.